مستی:
بعد از تعطیلات سال نو، و بازگشت والدینش از سفری که به کره داشتند ، داستان جدیدی در قصر وانگ به راه افتاده بود ، و البته خود ییبو هم تا یکماه بعد از این قضایا خبری نداشت!
اون روز بعد از یک روز پرمشغله به خونه برگشته بود، جایی که هیچوقت محبتی ندیده بود، از کودکی مجبور بود به عنوان تنها وارث خانواده ی وانگ سخت آموزش ببینه ، از پدر و مادرش دور باشه و چیزی که اصلا درکش نکرده بود کسی بود که مادر نامیده میشد ، ییبو حس خوبی نسبت به مادرش نداشت ، و همیشه ازش دوری میکرد.
اما امشب مجبور شده بود بنا به درخواست مادرش برای صرف شام کمی زودتر به خونه برگرده ، سر میز شام ،همه در سکوت شام میخوردند ، پدر ،مادر و خواهر کوچیکترش که هیجده سالش بود، و ییبویی که بندرت در چنین مواقعی حاضر بود و به بهانه ی کار و مشغله ی زیاد از چنین نمایشات سرد و بی احساسی فراری بود.
اما امشب گویا خبر خاصی بود که همه باید دور جمع میشدند، ولو اینکه چشم دیدن همدیگه رو نداشته باشند.
ییبو میل زیادی به غذا نداشت، درواقع اونقدر اضطراب داشت که نمیتونست چیزی بخوره و با اینکه سعی میکرد همون چهره ی سرد و بی احساس همیشگی رو حفظ کنه ،اما، ته قلبش آشوبی بی اندازه برپا شده بود.
خانم وانگ ، اما، هیچ توجهی به این مساله نداشت و درکمال خونسردی شام میخورد، قطعا بخش زیادی از خلق و خوی سرد ییبو از این خانم به ارث رسیده بود، چیزی که ییبو اصلا دلش نمیخواست قبولش کنه!
بعد از اینکه شام در این فضای نه چندان مطلوب صرف شد، ییبو قاشق و چنگالش رو کنار گذاشت و منتظر به مادرش چشم دوخت،خانم وانگ بعد از لحظاتی ،همچنان که سرش پایین بود گفت: زل زدن به بقیه در زمان صرف غذا بی ادبیه ،وانگ ییبو!!
ییبو عصبی بود، دستهاشو مشت کرده بود و روی پاهاش گذاشته بود، نفسش رو با کلافگی بیرون داد و سعی کرد لحن کلامش تا حد ممکن آرام و سرد باشه: من دیگه بچه نیستم خانم وانگ! و خیلی وقته که اصول و آداب اشرافی رو یاد گرفتم ، امشب هم تا همین حد کافیه ....
لطفا بهم بگید چی شده که خواستید در این زمان خونه باشم؟!!مدتها بود که ییبو مادرش رو با همین لفظ صدا میکرد ،و خانم وانگ هم هیچوقت به این مساله اعتراض نکرده بود، گویا خودش هم قبول داشت که نقشی که تا بحال ایفا کرده ، مادرانه نبوده!
اما همچنان سرد و مغرور بود.
با اخمی کوتاه که بلافاصله از بین رفت جواب داد: بسیار خوب! امشب وقت بحث بیشتری نداریم ! خبر فوق العاده ای داریم که فردا در اخبار صبح اعلام خواهد شد ،من و پدرت قبلا در این مورد با مطبوعات هم مصاحبه کرده ایم و فردا خبرش منتشر خواهد شد .مدتهاست که من و پدرت برای آینده ی این شرکت تلاش کرده ایم و حالا نوبت توست، و برای اینکه اعتبار بیشتری در این عرصه داشته باشی ،تصمیم مهمی گرفتیم .
YOU ARE READING
Tomorrow's dream
FanfictionTomorrow's dream تمام شده📗📕 داستان عشقی که باور نمیکردیم♥️💚 کی میدونه ،فردا چه چیزی در انتظارشه ، و چه فراز و فرودهایی سر راهش خواهد بود... اما همه ی ما هر روز با امید یک روز بهتر و زیباتر و درخشانتر بیدار میشیم! ژانر : درام ، بی ال . *هپی اندی...