ازدواج:
جان نمیتونست این حرف رو قبول کنه ، بهیچوجه باورش نمیشد ، اما مسلما یو بین هم حق داشت ، ییبو برای جان خیلی بیشتر از یک رییس معمولی بود.
اینو وقتی فهمیده بود که ییبو رو مست و آشفته روی کاناپه ی بار دید...همونجا قلبش درد کرد و نفسش تنگ شد.
همینطور که به قطعات مختلف این پازل فکر میکرد ، با یوبین خداحافظی کرد و برگشت.
توی تاکسی سرشو به شیشه تکیه داده بود و کاملا توی فکر فرو رفته بود، درسته ...به ییبو احترام میگذاشت ، براش ارزش قائل بود، از اینکه بهش کمک کرده بود به آرزوی همیشگیش برسه ، ازش قدردان بود، اما ..اما ..دوست داشتن ییبو ...عشق؟!!!جان به این کلمه ، به این حس ، زیاد باور نداشت ...تو رابطه ی پدر و مادرش عشق زیادی ندیده بود، پدرش یه مرد ضعیف بود که همیشه در سایه ی شهرت زنش زندگی میکرد ، و مادرش عشقی رو که لایقش بود ، هیچوقت دریافت نکرده بود، و کمبود این علاقه رو با محبت و توجه زیادتر به پسرش جبران میکرد.
جان هیچوقت فکرشو نمیکرد که عاشق کسی بشه ، بخصوص از وقتی که به گی بودن خودش پی برده بود ، و همیشه این حس رو در خودش سرکوب کرده بود.
اما انگار این دانه ی لجباز و مقاوم ، یکجایی پنهان شده بود، و درست در همون لحظاتی که جان فکرش رو نمیکرد ،جوونه زده بود و سبز شده بود!و حالا یه گوشه ی قلبش رو گرفته بود، همین بود که وقتی نفس گرم ییبو به گردنش خورد ،دگرگونش کرد و همین بود که وقتی صورت خسته و آشفته ی ییبو رو دید ، قلبش رو بدرد آورد ، و حالا همین حس و حال جدید و ناشناخته است که باعث میشه نفسش حبس بشه!
و ....جان ...همچین حسی نمیخواست !
بعد از اینکه به خونه رسید ،بی حوصله تر و کسل تر و گیج تر از قبل ،لباسهاشو کند و خودشو روی تختش انداخت، حوصله ی هیچ کاری نداشت .
هی روی تخت غلت زد و به حرفهای یوبین فکر کرد، در انتها به این نتیجه رسید که باید جلوی این حس رو بگیره، بهر حال ییبو از اون جوونتر بود، و از حس و حال اون خبر نداشت و رییسش بود .
درسته ...داشتن همچین حسی ، خیانتی بزرگ به حس اعتماد ییبو بحساب میومد، و جان نباید اونو وارد مشکلات احساسی خودش میکرد.
با این نتیجه گیری عجیب و غریب ، خودشو راضی کرد که بسههه و باید این احساسات رو همین جا متوقف کنه!
اما ییبو در تمام طول روز ، و بعد از خروج از خونه ی جان بفکرش بود، به اینکه چطور دیشب تونسته بود باهاش تماس بگیره و اینکه چه حس خوبی داشت وقتی که خودشو توی خونه ی جان دیده بود، و اینکه ...حالا باید چکار کنه !!!
دلش میخواست همه چیز رو بهم بریزه و به گی بودنش اعتراف کنه !
اینکه به جان اعتراف کنه و بگه دوسش داره!
اما درنهایت میترسید ، میترسید جان قبولش نکنه ، پدر و مادرش از تمام ارث و میراثش محرومش کنند ، و تمام زحماتش و تلاشش برای معروفیت و درخشش جان هدر بره!
YOU ARE READING
Tomorrow's dream
FanfictionTomorrow's dream تمام شده📗📕 داستان عشقی که باور نمیکردیم♥️💚 کی میدونه ،فردا چه چیزی در انتظارشه ، و چه فراز و فرودهایی سر راهش خواهد بود... اما همه ی ما هر روز با امید یک روز بهتر و زیباتر و درخشانتر بیدار میشیم! ژانر : درام ، بی ال . *هپی اندی...