پارت ۹

1.3K 271 24
                                    

ازدواج:

جان نمیتونست این حرف رو قبول کنه ، بهیچوجه باورش نمیشد ، اما مسلما یو بین هم حق داشت ، ییبو برای جان خیلی بیشتر از یک رییس معمولی بود.

اینو وقتی فهمیده بود که ییبو رو مست و آشفته روی کاناپه ی بار دید...همونجا قلبش درد کرد و نفسش تنگ شد.

همینطور که به قطعات مختلف این پازل فکر میکرد ، با یوبین خداحافظی کرد و برگشت.
توی تاکسی سرشو به شیشه تکیه داده بود و کاملا توی فکر فرو رفته بود، درسته ...به ییبو احترام میگذاشت ، براش ارزش قائل بود، از اینکه بهش کمک کرده بود به آرزوی همیشگیش برسه ، ازش قدردان بود، اما ..اما ..دوست داشتن ییبو ...عشق؟!!!

جان به این کلمه ، به این حس ، زیاد باور نداشت ...تو رابطه ی پدر و مادرش عشق زیادی ندیده بود، پدرش یه مرد ضعیف بود که همیشه در سایه ی شهرت زنش زندگی میکرد ، و مادرش عشقی رو که لایقش بود ، هیچوقت دریافت نکرده بود، و کمبود این علاقه رو با محبت و توجه  زیادتر به پسرش جبران میکرد.

جان هیچوقت فکرشو نمیکرد که عاشق کسی بشه ، بخصوص از وقتی که به گی بودن خودش پی برده بود ، و همیشه این حس رو در خودش سرکوب کرده بود.
اما انگار این دانه ی لجباز و مقاوم ، یکجایی پنهان شده بود، و درست در همون لحظاتی که جان فکرش رو نمیکرد ،جوونه زده بود و سبز شده بود!

و حالا یه گوشه ی قلبش رو گرفته بود، همین بود که وقتی نفس گرم ییبو به گردنش خورد ،دگرگونش کرد و همین بود که وقتی صورت خسته و آشفته ی ییبو رو دید ، قلبش رو بدرد آورد ، و حالا همین حس و حال جدید و ناشناخته است که باعث میشه نفسش حبس بشه!

و ....جان ...همچین حسی نمیخواست !

بعد از اینکه به خونه رسید ،بی حوصله تر و کسل تر و گیج تر از قبل ،لباسهاشو کند و خودشو روی تختش انداخت، حوصله ی هیچ کاری نداشت .

هی روی تخت غلت زد و به حرفهای یوبین فکر کرد، در انتها به این نتیجه رسید که باید جلوی این حس رو بگیره، بهر حال ییبو از اون جوونتر بود، و از حس و حال اون خبر نداشت و رییسش بود .

درسته ...داشتن همچین حسی ، خیانتی بزرگ به حس اعتماد ییبو بحساب میومد، و جان نباید اونو وارد مشکلات احساسی خودش میکرد.

با این نتیجه گیری عجیب و غریب ، خودشو راضی کرد که بسههه و باید  این احساسات رو همین جا متوقف کنه!

اما ییبو در تمام طول روز  ، و بعد از خروج از خونه ی جان بفکرش بود، به اینکه چطور دیشب تونسته بود باهاش تماس بگیره و اینکه چه حس خوبی داشت وقتی که خودشو توی خونه ی جان دیده بود، و اینکه ...حالا باید چکار کنه !!!

دلش میخواست همه چیز رو بهم بریزه و به گی بودنش  اعتراف کنه !

اینکه به جان اعتراف کنه و بگه دوسش داره!
اما درنهایت میترسید ، میترسید جان قبولش نکنه ، پدر و مادرش از تمام ارث و میراثش محرومش کنند ، و تمام زحماتش  و تلاشش برای معروفیت و درخشش جان هدر بره!

Tomorrow's dreamWhere stories live. Discover now