صدای موزیک سرتاسر سالن شنیده میشد، و آدمایی که منتظر بودن تا اون رو باز میون خودشون ببینن!
همه چیز همونطوری بود که همیشه باید میبود!
باز وارد میشد، همه براش دست میزدن، لبخنداشون که از سر تحسین روی صورتاشون بود رو باز میدید، اما هیچکدوم از نگاهاشون نور نداشت، نوری که بتونه اون رو از چاهی که درونش اسیر شده برای همیشه بیرون بکشه!
لبخند تلخی روی صورتی که پشت نقاب قایم بود نقش بست، مطمئن بود که کسی نمیبینه، مثل همیشه!
لرزی آروم تموم وجودشو در برگرفته بود. کی میدونست چه معنی ای میده؟! بین آدمایی زندگی کنی که نمیشناسنت، آدمایی تحسینت کنن که حتی اسمت رو نمیدونن، اونا فقط چیزی که خودت میخوای که بهشون نشون بدی رو میبینن، و بعد فکر میکنن میتونن تموم افکار و ایده ها وشخصیتت رو بشناسن، اما نمیدونن که شدنی نیست!
اونا فقط چیزیو میبینن که ازشون خواسته شده، اسمی رو تحسین میکنن که بهشون نشون داده شده!
حقیقت همیشه قرار نیست مثل خورشید بتابه، حقیقت گاهی ستاره ای توی آسمونه، که تو حتی اسمشو هم نمیدونی...
اون تنها ستاره توی آسمون اون ها بود، که اونا اسمش رو نمیدونستن، اما میدیدنش، ستاره ای تنها. ستاره ای که تنهاییش لرز مینداخت به جونش.
توفکر بود که متوجه شد کسی اسمشو صدا میزنه...^ هعی جم، باتوام، اینجایی؟
به طرف صدا چرخید.
نامجون قدماش رو تند کرده بود و داشت به سمتش میومد.
همین که نزدیکش رسید، دوتا دستشو دو طرف شونهش گذاشت و همونطور که تو عمق چشماش زل میزد، آروم جوری که فقط خودش بشنوه گفت:
^ جیمین... نفس عمیق بکش و وارد شو مثل همیشه، پر صلابت و قوی!
جیمین نفس عمیقی کشید و آروم زمزه کرد:
- ازپسش برمیام؟
نامجون لبخندی زد.
^ مثل همیشه؛ شک ندارم.
جیمین گرفته گفت :
- دلم میخواد بخوابم، خوابم میاد..
نامجون اخمی کرد.
^جم... توخوابیدی؟وقتی هیچ جوابی از جیمین نشنید عصبانی ادامه داد:
^ یعنی چی؟ چرا جواب نمیدی؟ اون احمق کلی پول گرفت!
تو نخوابیدی؟! بذار مراسم تموم شه، میرم میزنم فکشو میارم پایین، فقط صبر کن.نامجون دستشو از روی شونه های جیمین برداشت ، هنوز قدمی برنداشته بود که جیمین بازوش رو گرفت و به طرف خودش برش گردوند.
نالید...- خوابیدم اما خوب نه، همش پاشدم و باز خوابیدم، اون تقصیری نداره، کلافه شده بود، خودم مرخصش کردم؛ میدونی که اگر نخوابم مشکلی پیش نمیاد؟ لطفا نگران نباش.
نامجون عصبی نفسشو بیرون فرستاد. جیمین دوباره ادامه داد:
- بهتره بذاریم بعد شو، اونموقع حرف میزنیم.
منتظر ایستاد و نقابش رو روی صورتش درست کرد، بعد از اینکه اسمش به عنوان طراح بُرده شد ، وارد سالن شد.
لبخندی زیر نقاب زد.
دستاشو تکون داد، به نشونه ی احترام کمی رو زانوهاش خم شد.
همه جارو نگاه میکرد؛ بین نورپردازیا میدرخشید.
باز صدای دست و نگاه هایی که توشون پر از تحسین بود!
لبخندش عمیق شده بود. تعداد دقیق چشم هایی که بهش دوخته شده بودن رو حتی نمیتونست محاسبه کنه...
سالن شلوغِ شلوغ بود، فشن شوش بازم با موفقیت انجام شده بود.
اگر غیر از این بود جای نگرانی داشت.
اون خودش بود، ● اِمِرالد (Emerald) شخصی که کمتر کسی دیده بودتش؛ یعنی جز دوستان نزدیکش، هیچکس دیگه ای چهره ی واقعیشو ندیده بود ،و هیچکس حتی صداش رو نشنیده بود.
نمیدونستن کیه، نمیدونستن از کجاست.
اوایل همه فکر میکردن اون نمیتونه صحبت کنه، اما بعد ها متوجه شدن که اون میخواد جای اینکه نگاه ها و توجه ها معطوف خودش باشه، همه به کاری که انجام میده توجه کنن.
به لباس هایی که طراحی میکنه، به هنرش!
خودش مهم نبود، مهم کاری بود که انجام میداد. چهرش اهمیت نداشت، صداش هم حتی، مهم چیزهایی بود که از وجودش نشأت میگرفت و تبدیل به لباس و چیزهای دیگه میشد.
اینکه کسی بشناستش براش کمترین اهمیت رو داشت. وجود اصلیش توی درد و تاریکی و سیاهی بود، اما اون از خودش یه چیزی رو بروز میداد، یه سنگ درخشنده، امرالد!
حتی تاریکی دنیاش هم نمیتونست باعث ندرخشیدنش بشه، پس حالا که میتونست باید میدرخشید!
زمان به سرعت به جلو رفت؛ فشن شوش تموم شد، همه چیز به حالت اولیهش برگردونده شد.
تهیونگ نزدیکش شد و گفت:
YOU ARE READING
Comfort Me
Romance+کوکی : امروز بلاخره به یکی از ارزوهام رسیدم فشن شوی امرالد رو دیدم، اون آدم عجیبیه دوست داشتم ببینمش! - جیمین : اگر بتونی کاراموزش بشی چیکارمیکنی براش؟ +هرکاری! جیمین متعجب برگشت سمتش. -مطمئنی؟ هرکاری؟ + آره! - حتی اگر بخوای نقش نامزدشو بازی کنی؟...