Part 3

1.1K 210 94
                                    

بعد از اینکه توی اتاق رفتن هرکدوم یه سمت از تخت رو به مالکیت خودشون در آووردن.
 برای جیمین سوال شده بود که چرا جونگکوک انقدر راحت این قضیه رو قبول یا درواقع هضم کرده، اونا هنوز چند ساعت بیشتر نگذشته بود که باهم آشنا شده بودن!
هردو به تاریکی سقف خیره زل زده بودن، جیمین خوابش میومد اما سوالاتی که در مورد جونگکوک ذهنش رو درگیر کرده بود نمیذاشت به راحتی به خواب بره!
-      بیداری؟
+ آره... مگه نگفتی سه روزه نخوابیدی پس چرا نمیخوابی؟
-      خب من دلیل خاص خودمو دارم...خودت چطور؟ چرا بیداری؟ هوم میگم میتونم باهات صادق باشم؟
 
+دلیل خاص به خودتو؟ میخوام بدونمشون! من خوابم نمیبره چون اولین باری هست که دور از خانواده م هستم... حس عجیبی دارم. آره میتونی صادق باشی باهام، یعنی خب من بچه نیستم، یه آدم بالغم و صادق بودنت باهام من رو خوشحال میکنه.
 
-      کم کم بهش عادت میکنی... اولش کمی سخته اما بعد از عادت کردن بهش تازه میبینی از یه عادت ترک شدی و به عادت دیگه ای رو آوردی؛زندگی همینطوریه.
پس خوبه منم همینطورم، ترجیح میدم همه باهام صادق باشن!
 
+ اوهوم میفهمم. خب.. نگفتی!
 
جیمین به طرف جونگکوک که سمت چپش بود چرخید و همونطور که دستشو زیر سرش میذاشت، نگاهش کرد.
-      خانوادتون از چه کسایی تشکیل میشه؟خواهر یا برادر داری؟
جونگکوک نگاهشو از سقف تاریک گرفت و مثل جیمین به طرفش برگشت، به یه جسمی که به وضوع نمیتونست ببینتش خیره شد.
 
+ من به همراه خواهرو برادر کوچکترم، به علاوه ی پدرو مادرم! خب میدونی فاصله سنیامون از هم زیاد نیست، با خواهرم سه سال تفاوت سنی دارم و با برادرم شیش سال! خودت چطور؟!
-      من.. یه برادر داشتم.
+ داشتی؟
جیمین سعی کرد خاطراتشو به یاد نیاره.
-      آره ولی خب... بیا بگذریم ازش باشه؟ الان آمادگیشو ندارم که از اونا صحبت کنم، به مرور برات بازگو میکنم!
 
+خیله خب... من آدم صبوری هستم. از چه زمانی وارد این کار شدی؟ میدونی میخوام از اول همه چیزو در موردت بدونم !
 
-      خوبه که صبوری. منم صبورم. من از بیست و دو سالگی اما خب یک سال هم کارآموز بودم، و بعد از بیست و سه سالگی کارمو شروع کردم. هرچند که من از بچگی طراحی میکردم اما طراحی لباس رو دقیقا از بیست و دو سالگی شروع کردم. اولش میخواستم نقاش شم، ولی خب یه اتفاقاتی افتاد که من مسیرم به طراحی لباس کشیده شد. تو از کی فکر کردی عاشق اینکاری؟
+خب میدونی.. من اصلا شبیه بقیه ی هم سن و سالام نبودم، یادمه وقتی بچه تر که بودم، گاها پیش مادرم میشستم تا اون برامون لباس ببافه، اون عاشق اینکار بود، بعداً هم وقتایی که میخواست چیزی رو بدوزه، همیشه ترجیح میدادم جای اینکه برم اون بیرون و بازی کنم، بشینم برای خودم لباسای مختلف تو تن آدما تصور کنم! میخواستم براشون چیزایی رو بدوزم، اما خب میدونی که وقتی اینطوری باشی فکر میکنن که حتما یه مشکلی داری ولی من مشکلی نداشتم. از اینکه بهم میگفتن این کارا فقط مخصوص یه خانوم یا یه دختر جوانه متنفر بودم. اصلا اینکه میگن این کار مختص به یه قشر خاصه خیلی مسخرس... در اطرافمون آدمایی که متعصب بودن زیاد بود و خب سخت بود تحمل چیزایی که میگفتن و این سالیان سال ادامه داشت و بعد مصادف شد با کام اوت کردن من! شدت حرفاشون بیشتر و بدتر شد و خب بخاطر حرفاشون من سرخورده شده بودم، افسردگی گرفته بودم! بدم میومد آدما بدونن چیکار میکنم، بدم میومد ببینمشون، توی جمع حس خفگی داشتم ولی بلاخره من از یک جا ایستادن دست کشیدم و شروع کردم به ادامه دادن، روزی که پدرم فهمید به اینکار علاقه دارم، من شروع به رفتن کلاسای طراحی کردم. بیست سالگی طراحی رو شروع کردم و درست مثل تو توی بیست و دو سالگی شروع کردم. توی بیست و شش سالگی کار آموز شدم و حالا که بیست و هشت سالمه هنوز کارآموزم... درسته که اون روزا خانوادم به راحتی قبولم کردن، باهام کنار اومدن و تنها جمله اشون بعد از کام اوت این بود که هنوز دوستم دارن و نگاهشون به هیچ عنوان بهم عوض نشده و نمیشه اما من حس بدی داشتم میدونی چی میگم؟ حس اینکه آدم بیخودی ای هستم، که بودنم اشتباهه.
جیمین با یه لبخند توی تاریکی به جونگکوک خیره بود، پس دردایی که تو چشم هاش حس میکرد رو درست فهمیده بود...
-      اره میفهمم... و اوه پس تو واقعا گی ای... البته خب حدس میزدم اما خیلی قشنگ بود. میدونم اینکه حس کنی آدم اضافی ای هستی، چه صدمه ای رو بهت میزنه. منم همینطوری بودم، شاید قبل از شروع طراحی لباس همچین حساییو داشتم، ولی من خوشحالم که خانواده ای به این خوبی داری...
 
جونگکوک متوجه لحن ناراحت جیمین درست بعد از گفتن کلمه ی خانواده شد.
جیمین ادامه داد.
-      همچین خانواده هایی کم هستن؛کسایی که پشت بچه هاشون باشن، کسایی که بدونن بچه هاشون نیاز به بودن اون ها دارن اونم حداقل در برهه‌ای که همه چیز سخته، که بدونن بچه هاشون نیاز به حمایتشون دارن و این چقدر میتونه کمک کنه... خوشحالم که ذوق و شوقت سرجاشه، و خوشحالم که اینکارو انجام میدی!
 
+ درست میگی.به بودنشون دلگرمم و همین باعث حال خوبم میشه! اما من الان خوشحالم که اینکارو انجام میدم، چون از این به بعد کارآموز خودتم.حتی نمیتونی تصورشو کنی که این چقدر برام باعث خوشحالیه.یه چیزی که همیشه فکر میکردم غیرمحاله،حالا ممکن شده. نمیدونم ازت باید چطور تشکر کنم، میدونم که قراره ازت چیزای زیادی یاد بگیرم و بخاطرشون واقعا هیجان زده ام!
 
-      من سعی میکنم تجربیاتمو باهات به اشتراک بذارم تا درکنارهم به چیزهای خوبی برسیم!
 
+ اوهوم.قطعا به چیزهای خوبی میرسیم. اینکه میتونم کمکت کنم، واقعا توی تصوراتم نمیگنجه حتی بابت اینم خوشحالم‌.
 
جیمین به پسر مقابلش که قلبش واقعا پاک بود لبخند زد...
-      کم کم داری خجالت زدم میکنی... ولی جونگکوکا برام عجیبه تو چرا انقدر با من راحتی، چرا انقدر راحت قبول کردی همه چیزو بدون اینکه منو بشناسی، این عجیبه برام‌.
 
جونگکوک آروم از کنار جیمین بلند شد، چراغ خواب هر دو طرف تخت رو روشن کرد و سپس سرجاش برگشت ، به شکم رو تخت خوابید و دستشو زیر سرش گذاشت و خیره به جیمینی شد که حالا چهره‌ش واضح، آروم و دوستانه بود...
باید چی جوابشو میداد؟! باید میگفت؟ نمیدونست. اما سعی کرد صادق باشه، مثل همیشه؛ پس همونطور که به جیمین خیره بود لب به سخن گشود.
+ تو نمیدونی... اما من از اولین باری که فهمیدم تویی وجود داره، یعنی خیلی قبل تر از معروف شدنت دنبالت میکردم. اونموقع برمیگرده به 20 سالگی من...
یبار وقتی با زور از خونه همراه پدرم بیرون اومدیم، راهمون به یه کافه گالری کشیده شد... پایین کافه و بالا گالری بود، پدرم بهت گفت خالی از لطف نیست اگر یه سری بزنیم، و خب فکر میکرد واسه روحیه‌ام خوبه. من اونجا طرح های تورو دیدم... و امضایی که پای کارات بود تو ذهن من هک شد، طرح هایی که باعث شد من سرذوق بیام، و بخوام ادامه بدم! میدونی چیزی که توی اون طرح ها چشم منو گرفت لباسایی بود که برای کاراکترا طراحی شده بود... من نمیتونستم حتی ازش چشم بردارم. تو ذهنم سپردمشون، یه چیزی توی قلبم میگفت باز با اسمت مواجه میشم، و من به قلبم اعتماد داشتم! گاهی اسمتو توی اینترنت سرچ میکردم اما چیزی نصیبم نمیشد، مدتی گذشت تا اینکه بعد با برند کوچیکی به اسم امرالد آشنا شدم، و بعد از دیدن اون طراح ها فهمیدم تو همونی هستی که من طرح هاشو از نزدیک دیدم...
تو باعث شدی به چیزی که میخوام روی بیارم، باعث شدی از افسردگی ای که داشتم رها شم، باعث شدی از راکد بودن به جاری بودن برسم!
بدون اینکه بدونی یه منی وجود داره تو باعث تغییرم شدی... حتی نمیتونی فکرشو بکنی که چطوری دنبالت میکردم. بعدها که معروف تر شدی، همیشه دوست داشتم تورو ببینم، حتی نمیدونستم مردی یا زن! هیچ چیزی توی ذهنم ازت نبود، شاید تنها چیزی که ازتو یادم بود، اون ماسک و لباسات بود‌...
امرالد برای من یه سایه ای بود که من هروقت بهش نزدیک میشدم تا ببینمش، میدیدم که محو شده...
بعد از سالیان سال دنبال کردنت من تونستم بیام فشن شوت! اونم اگر یوگیوم، همون دوستم که عکاسه، باعثش نبود، من اونجا نبودم. میدونی طرح هات هنوزم  همونیِ که من اولین بار دیدم، فقط با مرور زمان هربار پخته تر و ماهرانه تر به نظر میرسه که خب این طبیعیه...
وقتی توی بار اونطوری گفتی، یه لحظه حس کردم داری منو دست میندازی ولی ترجیح دادم اول بفهمم بعد قضاوت کنم.
پدرم همیشه میگه سعی کن خودتو وقف بدی، من فقط سعی کردم خودمو با شرایط وقف بدم، که حمله بهم دست نده، که سعی کنم آروم باشم، و خب وقتی فهمیدم تو همونی، فقط یه چیزی توی عقلم، توی قلبم بهم فرمان داد، قبولش کنم! یه روزی تو دست منو گرفتی، حالا باز داری بهم چیز زیادی اضافه میکنی اما منم میخوام مفید باشم... مثل تو!
 
جیمین از حرفای جونگکوک حیرت زده شده بود.
ترجیح داد سکوت کنه و تموم احساسی که جونگکوک با حرفاش بهش داده بود رو سعی کرد تو یه لبخندِ عمیقِ از ته دل، رَوونه ی چشمای جونگکوک کنه...

Comfort MeWhere stories live. Discover now