سفر :
برگشت ییبو برای جان هم خیلی با ارزش بود، در تمام این دو هفته سعی کرده بود عاقلانه رفتار کنه ،اما گاهی بی اندازه بد اخلاق و بی حوصله میشد ،بیش از حد طبیعی دلتنگ ییبو میشد، و بعضی از شبها مثل دیوونه ها تا صبح توی تختش میخوابید ،تا بتونه آرامش بگیره !!
نمیدونست چرا ...اما جان هم به ییبو وابسته شده بود، و از این حس و حال عجیب خودش سر در نمیاورد!!
و اون شب جان هم بعد از دو هفته دوری،با آرامش کامل خوابید ، ولی حتی یک درصد هم نمیتونست باور کنه که این آرامش به خاطر حضور ییبو بوده!
در طی روزها و ماههای بعدی ،این دو نفر مثل یک روح در دو بدن شده بودند، ییبو حالا که از حس و حال خودش مطمعن شده بود،دیگه دست از تقلا و انکار برداشته بود، و چیزی که حالا براش اهمیت داشت پنهان کردن این مساله از جان بود،بهیچوجه نمیخواست جان رو بترسونه ...یا اونو از خودش فراری بده ...میترسید که جان همچین حسی رو درک نکنه و ازش بدش بیاد.
و بعد از کشف این حقیقت ،تمام تلاشش رو برای حفاظت از این راز سخت بکار میگرفت ،هر چند از وقتی که مطمعن شده بود که عاشق جان شده ،روی تمام حرکاتش دقیقتر شده بود، و همین حساسیت بالا گاهی واکنشهای ناخواسته ای رو سبب میشد که هیچ توضیحی واسشون نداشت!
اون شب وقتی از دانشگاه برگشت و جان و میان میان رو در حال پچ پچ و خنده دید، ناخواسته عصبانی شد ،بدون اینکه بهشون سلام بده باحرص رفت توی اتاقش و در رو محکم پشت سرش بست !!
جان و میان میان با شنیدن صدای در از جا پریدند، و همون موقع بود که جان متوجه اومدن ییبو شد ،از میان میان عذرخواهی کرد و به طرف اتاقشون رفت!
ییبو روی تخت نشسته بود و سرشو بین دستهاش گرفته بود و اخم کرده بود!
جان با نگرانی بطرفش رفت و صداش کرد: ییبو چیزی شده ...حالت خوبه؟!!
ییبو جوابشو نداد و سرشو بالا نیاورد، جان کنارش نشست و دستشو جلو برد تا طبق عادت همیشگیش دست ییبو رو توی دستهاش بگیره ، اما ییبو یهو عقب کشید و با حرص نگاهش کرد، جان ماتش برده بود،با تعجب پرسید: ییبو چی شده!از من ناراحتی؟!!!
ییبو سعی کرد نفس عمیقی بکشه و خودشو آروم کنه ، و در همون حال جواب داد: نه!! فقط ...حالم خوش نیست...میشه بعدا ...بعدا حرف بزنیم!!!
همین جملات رو هم بسختی به زبون آورده بود، و نمیخواست با حساسیت خودش باعث ناراحتی جان بشه ...اما وقتی که با ورود به خونه اون دوتا رو اونقدر نزدیک بهم دید ، یهو قاطی کرد و دیوونه شد ...و از اونجایی که میدونست جان از حس و حالش خبری نداره ...سعی میکرد عصبانیتشو یه جوری تخلیه کنه ، در حالیکه جان از دیدن این واکنش عصبی و عجیب و غریب ییبو کاملا گیج شده بود؛ییبو فرار رو بر قرار ترجیح داد.
YOU ARE READING
Inverted Life
FanfictionInverted Life تمام شده📗📕 میتونی تصور کنی که یهو از اوج خوشبختی سقوط کنی من سقوط کردم ولی هیچوقت تسلیم نشدم! ژانر : رومنس، انگست ، بی ال *هپی اندینگ* ییبو تاپ