عشق :جان با شنیدن این حرف آهی کشید و گفت: اوه خدای من ییبو....متاسفم!!!
ییبو سرشو با ناراحتی تکون داد و ادامه داد:بعد از اون ماجرای تلخ من تمام خانواده مو برای همیشه از دست دادم، پدرم هیچوقت منو نبخشید، و هیچوقت نتونست باهام خوب رفتار کنه!!
من همون روز پدرم رو هم از دست دادم ، و تمام این سالها توی تنهایی خودم بزرگ شدم ،متاسفانه منهم هیچوقت نتونستم بهش نزدیک بشم و ازش معذرت بخوام!!
ما فقط ظاهرا پدر و پسر هستیم ،...حتی الان هم مخالف رشته ی تحصیلی من بود،و ترجیح میداد اقتصاد بخونم ،اما من برای اینجور چیزها مناسب نیستم!!
جان دست ییبو رو نوازش کرد،و سعی کرد طبق معمول همیشه لبخند بزنه ، نگاهشو گرم و طولانی توی چشمهای ییبو دوخت و بهش گفت: من و تو فعلا تنهاییم ...من میشم خانواده ی تو...میتونی ...میتونی منو از این به بعد برادر بزرگتر خودت بدونی!! من همیشه طرف تو هستم ییبو!!!ییبو حتی از شنیدن این جملات هم غرق آرامش و لذت میشد، لبخند کوتاهی زد و با خجالت تشکر کرد!!
_________________________
در طی ماه آینده ، جان و ییبو بیشتر از قبل با هم حرف میزدند، ییبو از دانشگاه و درسها تعریف میکرد ،و گاهی واسه ی جان گیتار میزد، و جان عاشق اون لحظاتی بود که میتونست خیره ی انگشتان ماهر ییبو بشه که روی گیتار میلغزیدند و موهای سیاهش که صورتشو میپوشوندند!!
گاهی دلش میخواست دستشو جلو ببره و اون موهای لجباز رو از روی چشمهای قشنگش عقب بزنه ...اما میدونست که ییبو از اینکار زیاد خوشش نمیاد!!!
جان واقعا مثل یک برادر بزرگتر مراقب ییبو بود، به همه چی دقت میکرد، غذاشو بخوره ، زود بیاد، لباس کافی بپوشه ، و شبها گاهی از خواب بیدار میشد و پتوشو روی تنش مرتب میکرد ،دقایقی کنار تختش می ایستاد و غرق تماشای پسری میشد که به نظرش زیباترین موجودی بود که دیده ...و گاهی خم میشد و با علاقه ی فراوان به تک تک اجزای صورتش دقت میکرد!!!ییبو هم کم کم به این توجه ،محبت و علاقه ی ناشناخته ی جان وابسته شده بود، اما ییبو دلش نمیخواست بیشتر از این پیش بره ، ییبو از حس و حال خودش بخوبی خبر داشت و دلش نمیخواست این وابستگی و علاقه ی مداوم به عشق منجر بشه ، از همین حالا هم دلش برای نگاه های خاص و لبخندهای درخشان این پسر لرزیده بود!!!
و نمیدونست اگه جان بفهمه که ییبو گی بوده ،چه واکنشی نشون میده ...ییبو از سن نوجوانی به این گرایش خاص خودش پی برده بود،سالها در تنهایی باهاش سر و کله زده بود، و از همه دوری کرده بود،هر چند افراد زیادی نبودند که بهش آنچنان نزدیک باشند که متوجه این مساله بشن، اما ییبو همچنان این مساله رو از همه پنهان کرده بود.با دیدن جان ، و آشنایی بیشتر ،خیلی زود فهمیده بود که به این پسر جذاب پر سر و صدا علاقه داره !! و ...
![](https://img.wattpad.com/cover/251280482-288-k94156.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Inverted Life
FanficInverted Life تمام شده📗📕 میتونی تصور کنی که یهو از اوج خوشبختی سقوط کنی من سقوط کردم ولی هیچوقت تسلیم نشدم! ژانر : رومنس، انگست ، بی ال *هپی اندینگ* ییبو تاپ