پارت ۵

1.3K 307 281
                                    


سیاهی مطلق:

(موقع نوشتن این پارت با هر خطش زار زدم 😭😭😭😭😭بیشترشو براساس یه گزارش واقعی از زندگی یه پسر گی نوشتم که فوق العاده دردناک و تامل برانگیز بود واسم 💔💔💔)

جان مدت زیادی نمیتونست دربرابر این قضیه مخالفت کنه، و وقتی که با اصرار بیش از حد هلن برای نزدیکی هر چه بیشتر و تاکید مداوم خانواده اش برای این کار روبرو شد، تصمیم خطرناکی گرفت . میخواست همه چیز رو به هلن بگه ، بهر حال هلن هم سالها توی اروپا زندگی کرده بود، و جان امیدوار بود که برخورد بهتری ازش ببینه!!
با هلن یه قرار توی خونه اش گذاشت ، و عصر همون روز به دیدنش رفت!

_اوه جان ...وقتی یهو گفتی میخوای منو ببینی ، خیلی خوشحال شدم ، امیدوارم که این ارتباط رو بیشتر کنی،راستش من.....من ......

+هلن خواهش میکنم ...بزار من اول صحبت کنم ، ممکنه بعد از شنیدن حرفهای من دیگه دلت نخواد منو ببینی.....
و بعد از گفتن این حرف ، با ناراحتی سرشو پایین انداخت!

هلن که متوجه وضعیت غیر عادی جان شده بود، با نگرانی کنارش نشست و پرسید: جااان...چیزی شده ؟!!

+آره ....در واقع اتفاق بدی نیفتاده ، فقط ...فقط من ....من ...اوه خدای من!!! ...فکر نمیکردم گفتنش اینقدر سخت باشه !!!...ولی انگار ...

نفسشو با کلافگی بیرون داد و انگشتهاشو توی هم قلّاب کرد و همچنان که سرش پایین بود، ادامه داد: راستش ...پدر و مادر من خیلی از تو خوششون اومده ...و میخوان که من ....

اوه خدایا!!!! ....اصلا نمیدونم چجوری توضیحش بدم .... ...از هر قسمتش که بخوام بگم ،میترسم باعث ناراحتی تو بشه !!!

ببین .....تو دختر خیلی خوبی هستی ...و من مطمعنم که لیاقت بهترینها رو داری ، اما ...متاسفانه من اون مردی که به درد تو بخوره نیستم ...من میتونم بهترین دوستت باشم ..ولی واقعا بیشتر از این نمیتونم....

هلن که حالا هم ناراحت و دلخور و هم نگران شده بود، سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه و پرسید: احیانا نباید اولش نظر منو بدونی ؟ و بعد منو رد کنی!!!
شاید ...شاید اون کسی که تو رو نخواد ...من باشم !!!

جان با درد پلکهاشو روی هم فشار داد، انتظار حرفهایی بدتر از این رو داشت ، میدونست که باید اجازه بده هلن هم حرف بزنه !!

هلن دوباره نگاهش کرد و با دلخوری ادامه داد: جااان....میشه بگی چه خبره ؟!!

جان نفس کلافه شو بیرون داد و گفت: مساله این نیست که من تو رو نخوام ....مساله اینه که ...من....نمیتونم با تو ...یا هیچ دختر دیگه ای ازدواج کنم!!

واو .....بالاخره حرفشو زده بود!!!!

میتونید تصور کنید الان جان چه حالی داشت ، و هلن تو چه حالی بود، چند ثانیه ی اول اصلا متوجه منظور جان نشد و بعد یهو یه چیزی به فکرش رسید، یه چیز غیر ممکن و عجیب ، با تعجب سرشو بالا آورد و تو چشمهای منتظر جان نگاه کرد: اوه ....خدای منننن!!!جان ...باورم نمیشه!!!

Inverted LifeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora