پارت ۱۳

1.3K 275 82
                                    


بوسه :

(با آب قند وارد شوید🍺🍺🍺)

واز اونجایی که پسرک خیلی زرنگ بود ، خیلی زود فهمید چه خبره ....درسته ! خیلی زود فهمید که با تمام پسرای دور و برش فرق داره ، هیچوقت از دیدن ظرافت یک دختر لذت نمیبره و لبخند هیچ دختری دلشو نمیلرزونه ...فهمید که عاشق اون پسر شده و این یه حقیقت سخت و دردناک برای پسرک قصه ی ما بود....
نمیتونست به بقیه چیزی بگه ..باید این مساله رو از همه پنهان میکرد ،بخصوص از پدرش که میدونست همین حالا هم به حد کافی ازش بیزاره و اگه کوچکترین بویی از این مساله میبرد ، زندگیشو نابود میکرد.
تنها چیزی که این وسط کمی آرومش میکرد دفتر خاطراتش بود، دفتری که حرفهای دلشو توش مینوشت و گریه های شبانه شو توش پنهان میکرد!!

ییبو به اینجا که رسید ،نفسشو با صدا بیرون داد و سرشو بالا آورد تا تاثیر حرفهاشو روی جان ببینه !! جان با چشمهایی کاملا گرد شده ‌....ناباورانه ...بهش نگاه میکرد ،باورش نمیشد که چی میشنوه ییبو هم گی بوده و تمام این مدت این مساله رو ازش پنهان کرده بوده ...نمیدونست چی بگه یا چه واکنشی نشون بده !!!

ییبو آهی کشید و ادامه داد: احمق بودم ...بچه بودم ...نمیفهمیدم که نوشتن همچین چیزهایی خودش یه سند محکم محکومیته ...و بعد از گذشت چند ماه یه روز دفترمو به دبیرستان برده بودم ،و اون روز زنگ ورزش وقتی برای برداشتن حوله ام به کلاس برگشتم ،با دیدن شو لینگ و دفتری که توی دستش بود از وحشت سکته کردم !!!
اون احمق دفتر خاطراتمو دیده بود ، و از روی کنجکاوی اونو خونده بود،

همه چیز خیلی بد ...وحشتناک و غیر قابل باور بود!!!

وقیحانه منو تهدید کرد که همه چی رو به پدرم میگه ...به مسولان مدرسه میگه ...و پیش اون پسر و بقیه ی بچه ها آبرومو میبره ....

اوه جان!!!!....من....ترسیده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم !!
التماسش کردم و ازش خواستم دفترمو بهم برگردونه ...اما اون عوضی ازش عکس گرفته بود...مدرک داشت ...منو تهدید کرد که باید هر چی که میخوام انجام بدی...وگرنه به همه میگم !!

ییبو با تردید به جان نگاه کرد ،دیگه خبری از اون نگاه شوکه ی قبلی نبود، حالا جان هم دلسوزانه نگاهش میکرد جان دستشو با تردید جلو برد و دست ییبو رو گرفت ،سرد بود ،با ترس به چهره اش نگاه کرد و پرسید:ییبو ...حالت خوبه ؟!
میخوای ادامه نده ...اگه ..اگه ...

ییبو سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت : باید بگم ...باید امشب اینو به کسی بگم ...باید بگم چه بلاهایی سرم اومده ...دیگه گنجایششو ندارم که تنهایی تحملش کنم !!!

بعد از اون روز، زندگی تاریک و سرد من ،سیاه شد ..یه شکنجه گاه مسلم شد ...شو لینگ یه عوضی به تمام معنا بود.. .باورم نمیشد که تهدیدشو عملی کنه ...ولی اون هر بار به همین بهانه منو به انجام خواسته هاش مجبور میکرد ...بارها از خونه ، و حساب شخصی ام واسش پول ریختم ...بارها با این تهدیدات تا صبح گریه کردم ...ترس لو رفتن این مساله از یک طرف و ترس لو رفتن خودم و اینکه پدرم بفهمه چطور دارم پولهاشو به باد میدم از طرف دیگه ...روحمو میخورد ...عذابم میداد ...و من گوشه گیر تر و تنهاتر از قبل شده بودم.
تا اینکه یکسال بعد یه روز شو لینگ از من تقاضای کثیفی کرد ...با وقاحت تمام از من خواست تا باهاش .. ...بخوابم !!!

Inverted LifeOù les histoires vivent. Découvrez maintenant