جایی که لویی توی یه آموزشگاه موسیقی کودکان کار میکنه و هری یه تتو آرتیسته که همراه با گربهـش اولی، یه زندگی آروم و بی سر و صدا داره. به علاوه ی این که هر دوتای اون ها برای تشکیل خانواده و داشتن بچه های کوچولو، یه کم زیادی اشتیاق نشون میدن. _______ " فهمیدم عشق یه عکس یادگاری نیست. عشق یه کالای مصرفیه، نه یه چیز پس انداز کردنی. نباید عشق رو مثل یه دست لباس که فقط همون اوایل تمیز و قشنگه استفاده کرد. عشق نباید نتیجه ی ترس از تنها موندن باشه؛ نباید بچه ی اضطراب باشه. آخر همه ی اینا فهمیدم که برای من، عشق تویی. واسه ی همینه که میخوام تا آخرین قطره ی عشق توی قلبم رو صرف تو کنم. میخوام به ساده ترین حالت ممکن دوستت داشته باشم. میخوام جوون بمونم تا همراه با تو پیر بشم." 《برشی از متن داستان》 A Larry Stylinson fanfiction⚣︎