به چهره اش خیره شد و از گردن سفیدش دل کند. دستش را روی آن صورت زیبا گذاشت . حس دلتنگی درحال شکاف آن قلب درون سینه اش بود . اورا آزار میداد و وا میداشت با همان اسمی که دوست دارد صدایش کند : _فرشته ! فرشته ی من ! صدای موسیقی بلند گوشنواز تر شده بود چهره هایشان روبه روی یکدیگر قرار گرفته بود و نگاه هایشان برای دقایق طولانی به یکدیگر دوخته شد . «ژانر این داستان برومنسه / بی ال /یائویی که شاید دوست نداشته باشید پس اگه به این موضوعات علاقه ندارید نخونید »