🎭پارت هجدهم: تضمینی برای این رابطه🎭

96 31 12
                                    

جکسون وقتی یونگجه را در آن صبح روز تعطیل منتظر خودش دید؛ متوجه شد اتفاق خوبی در انتظارش نیست.

موضوعی که باعث شده بود یونگجه از خواب اول صبحش بگذرد حتما موضوع مهمی بود.

یونگجه برعکس همیشه بدون ذوق و شوق یک سلام زیر لبی به جکسون داد و برای خریدن کمی زمان به سمت آشپزخانه رفت.

یونگجه  که شب گذشته به خاطر حرف های پدرش پشت تلفن خواب به چشمانش نیامده بود واقعا عصبی و بهم ریخته بود و الان توانایی حرف زدن با جکسون را نداشت.

پدرش پشت تلفن گله کرده بود که طی این دوسال زیاد به خانوادش در موکپو سر نزده و برادر بزرگترش که تمام وظایف خانه  و مزرعه کشاورزی را بعد از سکته قلبی که پدرش رد کرده بود به تنهایی برعهده داشت و اینکه او نیاز به کمک دارد چون آدم های قابل اعتماد کمی در اطرافش وجود دارند که بتواند اموره کار را به آنها بسپارد پس از یونگجه خواسته بود هر جور که می‌تواند دست از بازیگوشی در سئول بردارد و درسش را زودتر تمام کند تا بتواند کمک حال خانواده اش باشد.

وقتی یونگجه یاد رابطه خودش با جکسون افتاد از پدرش پرسید" اگه من آدم خاصی رو تو اینجا پیدا کرده باشم چی؟" و پدرش با رک گویی همیشگیش به او جواب داد" اگه اونقدر مهم اون فرد خاصت به من و مادرت معرفی کن و صادقانه ازش بخواه باهات ازدواج کنه ولی اگه اونقدر مهم بود چرا تا الان به ما معرفیش نکردی؟ پس خیلی زود رهاش کن چون اگه برات با ارزش باشه اون رو پنهان نمی‌کردی" حرف های پدرش مثل تیر های زهراگین بر پیکر حس اعتماد یونگجه به جکسون برخورد کرده بود.

پدرش با وجود اینکه یک مرد روستای ساده بود؛ این موضوع  کاملا مشخص را فهمیده بود.

چه اهمیتی داشت یونگجه مثل یک الماس برای جکسون با ارزش باشد تا هنگامی که جکسون او را از دید دیگران پنهان می کرد هیچ تضمینی برای این رابطه وجود نداشت و جدا از ان تنها یک سال از مدت دانشگاهشان مانده بود و به زودی مجبور میشد دیر یا زود جکسون را ترک کند بدون اینکه کسی بفهمد چه حس عمیقی بین او و جکسون وجود داشت.

حتی دیشب فکر احمقانه ای دیگری هم به ذهنش رسید تصور کرد  لحظه ای که در مراسم ازدواج  جکسون حتی برای صمیمی ترین دوستان جکسون تنها یک دوست دانشگاهی سابق خطاب شود شاید آنقدر که برای یونگجه این صمیمیت و رابطه مهم بود برای جکسون نبود وقتی سرش را برگرداند و جکسون را پشت سرش منتظر دید نتوانست مدت زمان زیادی را به چشمان جکسون نگاه کند.

همین که خواست دوباره به جکسون پشت کند جکسون او را محکم در آغوش کشید بدون هیچ حرفی چند دقیقه بدون حرف همدیگر را به آغوش کشیدن گویی اگر همدیگر رو رها می کردن ممکن بود از دوری بمیرند.

یونگجه فکرکرد این آغوش هنوز هم پر از محبت و عشق است.

چه طور می‌توانست رهایش کند و برای همیشه این گرما و عشق رو به کس دیگری واگذار کند.

🎭نقاب(Personas)🎭Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt