🎭پارت بیست و چهارم: رهایی از هیولای ناامیدی🎭

74 26 22
                                    

خیلی آرام هیولای ناامیدی و بی‌اعتمادی در قلب یونگجه شروع به قدرت گرفتن کرد.

با شنیدن داستان جکسون، یونگجه به بدترین حالت که رها شدن توسط جکسون بود و اینکه به احتمال زیاد جکسون خانواداش را به جای یونگجه انتخاب میکند رسید.

با این وجود شاید بهتر بود یونگجه‌ هم چنین کاری می‌کرد بنابراین زودتر از سالهای پیش برای تعطیلات کریسمس یک چمدان کوچک بست.

هنگام بستن چمدان آنقدر ناراحت بود که گویی همراه این چمدان دارد پروند رابطه خود و جکسون را می‌بندد.

سوار تاکسی شد تا به ترمینال اتوبوس‌های موکپو برود.

مسخره بود که یونگجه تا لحظه‌ آخر چشمانش در هر نقطه به دنبال جکسون می‌گشت که شاید با پروگری همیشگی مانع رفتن یونگجه شود اما وقتی راننده تاکسی داخل ترمینال جلوی ایستگاه اتوبوس موکپو ایستاد یونگجه مطمئن شد که دیگر نباید منتظر معجزه‌ای باشد.

با سختی با وجود چمدان از پله‌های اتوبوس بالا رفت.

به برگه بلیت نگاه کرد تا شماره صندلیش را پیدا کند همین که سر چرخاند موجود خندانی را دید که به سمتش می‌آید.

جکسون چمدان را از دست یونگجه گرفت و به سمت صندلی که شماره بلیت بود، برد.

یونگجه با تعجب به حرکات جکسون نگاه می‌کرد.

جکسون چمدان را درون جایگاه بالای سرصندلی قرار داد و خودش هم روی صندلی کنار پنجره نشست و با همان لبخند بازیگوش به یونگجه نگاه کرد و گفت "چرا نمیای؟ اگه ناراحتی می‌خوای تو کنار پنجره بشین"

یونگجه که با این حرف از شوک خارج شده بود به سمت صندلی آمد در حالی که می‌نشست گفت "اینجا چکار می‌کنی؟"

جکسون با حالت کیوتی گفت "می‌خوام برم ملاقات خانواده زنم و باید برم موکپو" و به چشمان بزرگ شده از تعجب یونگجه خندید"چشماتو اینجوری نکن سمورک جکسون"

دیگر یونگجه نمی‌توانست درمقابل این صفت لبخند نزند.

" من به خانوادم گفتم یکم باهام برخورد کردن"

و در حالی که صورت سرخ شده از سیلیش را به یونگجه نشان می‌داد گفت"یکم برخوردشون درد داشت ولی بعدا آروم شدن آخه اونا نگران ادامه نسل خانواده وانگ بودند ولی من یک قولی از سمت تو بهشون دادم تو قرار براشون نوه بیاری و حتما باید دوتا باشه یه پسر یه دختر"

با لبخند بیشتری به یونگجه که شوکه و مبهوت نگاه می‌کرد رو کرد.

-"تازشم باید اجازه بدی اسماشون اونا بزارن"

جکسون با آرامش تمام انگار که هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده واین کار به راحتی قابل عملی شدن است با صورت گرفته ادامه داد"ببخشید یونگجه مجبور بودم بچه سوم خودت اسمشو بزار"

یونگجه در حالی که از بانمک شدن بیش از اندازه جکسون به سطوح آمده بود دستش را روی دهان جکسون گذاشت.

-"بسته چرا این قدر چرت و پرت میگی، از کجام براشون نوه بیارم."

جکسون بوسه آرامی به کف دست یونگجه زد و یونگجه نگران شد کسی دیده باشدشان سریع دستش را عقب کشید.

جکسون خم شد و به بهانه در گوشی حرف زدن گوش یونگجه را کمی به دندان گرفت

-"عزیزم عجله نکن خیلی زود بهت نشون می‌دم چجور بچه‌ دار میشیم"

با لبخند به چهره سرخ از خجالت یونگجه نگاه کرد.

-"علم پزشکی خیلی گسترش پیدا کرده عزیزم ولی دیگه فکرتو مشغولش نکن حالا به این فکر کن من چه هدیه برای مادر زن و پدرزنم ببرم که خیلی زود عاشقم بشن تا مربای شیرنشون رو بهم بدن"

🎭نقاب(Personas)🎭Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora