یوگیوم با خستگی زیاد و نیاز شدیدی که به خوابیدن داشت در حال مبارزه بود.
تقریبا تمام اعضای بدنش از این کشیک چهارده ساعت سست و دردناک شده بود با این وجود یوگیوم به خوبی میدانست باید زمان بیشتری را منتظر بماند؛ مطمئن جیبی با شناخت خوبی که در این مدت از یوگیوم به دست آورده بود به همین زودی ها خانه ای امنش را رها نمیکرد.
زمانی که یوگیوم داشت مطمئن می شد که امروز هیچ اتفاقی نخواهد افتاد متوجه باز شدن در پارکینگ و خارج شدن ماشین خانواده ایم از خانه شد با کمی دقت یوگیوم متوجه شد جیبی در داخل ماشین در صندلی عقب است.
یوگیوم لحظه ای نگاه دلتنگش را از جیبی جدا نکرد هرچند جیبی به خاطر درگیری های ذهنیش متوجه نشد یوگیوم ماشین خانواده ایم را تا رستورانی در مرکز شهر سئول تعقیب کرد.
یوگیوم امیدوار بود تنها این یک شام خانوادگی معمولی باشد ولی همین که خانواده ایم وارد رستوران شدن و روی میز رزور شده نشستن یوگیوم توانست متوجه ورود پارک هانا و خانوادش شود.
حضور ناخوشایندی که غیر ممکن بود تصادفی باشد هرچند قیافه درهم جیبی نشان می داد این ملاقات خبرهای خوبی برای یوگیوم ندارد و حدس یوگیوم اشتباه است.
********
جیبی با پوشیدن یک لباس ساده و رسیدگی نکردن به موهایش سعی کرد بی میلی خودش را از این ملاقات به خانواده پارک نشان بدهد. موضوعی که با دیدن لبخند عمیق و روحیه شاد پارک هانا متوجه شد برای هانا اصلا مهم نیست.
هانا که بعد از کلی تلاش و جواب نه شنیدن بلاخر به خواسته اش رسیده بود سر از پا نمیشناخت.
همیشه از دیگران شنیده بود رسیدن به خواسته ای که سختی زیادی برایش تحمل می کنی همیشه شیرین تر از رسیدن به اهداف آسان تر است و حالا کاملا معنای این جمله را میفهمید و حتی جیبی که با بی میلی تمام جلوش نشسته بود هم نمیتوانست شادیش را از این پیروزی مختل کند.
وقتی که تعارفهای اولیه پدر و مادرهایشان به پایان رسید بعد از کلی تعریف و تمجید از اینکه چقدر این دوتا بهم می آیند وارد مرحله اصلی صحبت ها شدند که بیشتر از اینکه جلسه اولیه خواستگاری باشد جلسه تعیین زمان و عقد و عروسی و نحوه ای پذیرایی از مهمانان و تعداد آنها بود بعد از آن هم بدونه اینکه نظر جیبی را بپرسند خودشان همه را تعیین کردند.
قرار شد برای خاطر انگیز شدن وصلتشان درست در شب کریسمس در جشن خانوادگی که آقای ایم برای کریسمس میزبان آن است نامزدی جیبی و هانا را اعلام کنند و مراسم عروسی یک ماه پس از آن باشد و بعد از آن پدر جیبی و آقای پارک شروع به صحبت در مورد کار و مسائل آن کردند.
هانا هم به خاطر ذوق زدگی زیادش شروع به داستانپردازی در مورد جشن نامزدی، عروسی و مکانهای که برای ماه عسل دوست دارد به آنجا برود میگفت.

أنت تقرأ
🎭نقاب(Personas)🎭
أدب الهواةدو نفر که ذات واقعیشون رو پشت نقاب پنهان کردن.. ☆یکی از بیرون قوی ولی از درون شکننده، دیگری از بیرون بازیگوش و ساده ولی سلطه گر...چی میشه این دو همدیگه رو زیر سقف ملاقات کنن؟🧩 ▪▪▪▪▪▪▪▪ _ نه من گوشامو سوراخ نمیکنم دیگه بسته لباسایی که تو دوس داشتی...