بغض نکرده بودند، ادای بغض در می آوردند. دوستشان داشتم. نسیم هم دیگر یکی از همین ها شده بود. دیگر با من کاری نداشت. مردم شده بود. کوچه هر سال شلوغ تر می شد. هنوز یک ماشین رد نشده ماشین بعدی رد می شد. تازه کوچه خوب بود، خیابان که سیل ماشین راه افتاده بود. هرچه که به سر خیابان بیشتر می رسیدم، بوقشان بیشتر می شد. اکثرشان مسافر می کشیدند. جنگشان گرفته بود. هیجانشان گرفته بود. مسافر هم کم نبود. از در و دیوار آدم می ریخت. سر کوچه مان ترمینال شده بود. امروز انگار همه جا می رفتند به غیر از سید خندان. فقط یکی آن وسط سهروردی می رفت. پشت اتوبوس گیر کرده بود. ترسیدم نکند از ماشین سید خندان خبری نباشد. گفتم لااقل تا اول سهروردی که بروم. چراغ ترمزش هنوز روشن بود. دویدم. دیدم جلو بنشینم بهتر است. چون تک بودم. ماشینش خسته خسته بود. عقربه های ساعت حالا نموری جفت شده بود. تشویش می داد. می رسیدم. زیادی جوش می زدم. تا خود سهروردی که می دانستم ترافیک نیست. از پشت اتوبوس کشید بیرون. یاغیانه می راند. انگار دنبال دزد مادرش کرده بود. کم سن و سال بود اما سرد و گرم چشیده می زد. توی چهره اش غم به وضوح دیده می شد. نمی شد گفت دقیقا غم، شاید هم عقده. بیشتر از این چیزی از قیافه اش دستگیرم نشد. اصلا به درک. توی تهران تک و توک پیدا می کنی که مثل آدم رانندگی کنند. حالا البته نگاه که می کنی می بینی بهتر شده. کمربند بیشتر از قدیم می بندند. الان برسم اولین کار تایید بگیرم کله کنم تاکستان. نسیم حتی فکرش را هم نمی کرد کار تخریب دودکش را تمام کنم. بهتش زده بود. شاخش درآمده بود. چیزی نمی گفت ولی معلوم بود. مهم هم نیست دیگر. تمام شد. فکرش را هم نمی خواهم بکنم دیگر. همه چیز به خوبی تمام شد. چیزی ناگفته نماند. ترافیک آرام تر شد. نرم می رفت. از وسط خط چین بیرون نمی رفت. دیشب همین جا بین همین خط ها بود که اشکم را درآورد. رانندگی سختم شد. زدم کنار. می گفت دیگر نمی توانم. مقدمه چینی می کرد. من که خر نبودم. می فهمیدم. اصلا آدم پستی بود. شرمم می شد نگاهش کنم. می خواست از من استفاده کند. اشکش هم الکی بود. این نمی توانم اش کفرم را درآورده بود. نمی دانست خیلی وقت است که می دانم من را توی آب نمک خوابانده. اولین بار بود اینقدر مهم شده بود برایم. هیچ وقت اینجوری تشنه دیدنش نبودم. عذرخواهی می کرد که وقت ام را به حرف گرفته. وقتم به درک. درد داشت حرف اش. مگر کم وقت گذاشته بودم برایش. آخر پروژه شوخی بردار نبود. نمی شد همیشه عشق اش باشم. دوستش دارم. لعنت به حرف زدنش. از چهره مظلومش متنفرم. نگاهش که می کردم شرمم می گرفت. نفسم بند می آمد. انگار آب سرد پاشید توی صورتم. تشنه دیدنش شده بودم. نگاهم کرد. چشمم را دزدیدم. برگشت. گونه هایش سرخ شده بود. دزدکی دیدم. انصافا اشک می ریخت. صدایش از روی درد بود. اذیتش کرده بودم. اما سخت می شد باور کرد که حق دارد. مگر من حق ندارم. اصلا من که کاری به کارش نداشتم. هر هفته هم می دیدمش. از دستش دادم. گرانم بود. زیادم بود. بهتر شد. هوا که پر می کنم توی سینه ام، حالم بهتر می شود. بی هوا نگاهش کردم. مثل همیشه نبود. گریه اش را ندیده بودم. خیلی غد بود. خیلی زیاد. محکومم نمی کرد. از خودش بد می گفت. کاهش فحشم می داد. می لرزید. تیر می کشیدم. کاش اینطوری نمی شد. کم حرف می زد. یا شاید کم می شنیدم. بریده بریده می گفت. نمی دانم چه مرگم شده بود این مدت. بد نمی گفت. حق که داشت. قبلا حرف هایش کمتر یادم می ماند. اما این دفعه بدجوری مشغولم کرده بود. برای اولین بار جدی گرفته بودم. جدی شده بود.
