فصل 3

33 3 0
                                    

کیف پول باید برمی داشتم و کلید خانه. ماشین که نمی بردم، راحت بودم. وقتی پیاده بیرون می رفتم معمولا فقط همین دو تا با من بود. لپ تاپ و وسایل هم که همه روی میز دفتر بود. نسیم هم سر جای خودش بود. چیز دیگری لازم نبود. اتاق همه چیزش ریخته بود به هم. حالا وقت برای تمیز کردن زیاد داشتم. آشپزخانه هم تعریفی نداشت. صبح ها معمولا زود زود هم که می خواستم بروم، یک چیزی می خوردم. امروز حس اش نبود. هنوز درب معده ام باز نشده بود. باز هم نسیم، خدا پدرش را بیامرزد یک کفش درست درمان برایمان خرید. راه رفتن با اینها خیلی می چسبید. اصلا خسته نمی شد پای آدم. به این شلوار جین هم خیلی می آمد. این که داشت پاره می شد. باز هم باید یک جین از همین رنگ بگیرم. امروز حسابی سبک می رفتم. مشکلی پیش نمی آمد. چند ساعت دیگر برمی گشتم. بعد از ظهر دوباره باید قفل این درب را بازمی کردم. آن موقع دیگر از همه جا آزاد بودم. این در و دیوار را یک جور دیگر می دیدم. راه پله برق می زد. معلوم بود آقا سید از کله سحر جارو زده بود. برعکس من خیلی آدم وسواسی بود. تا دفتر یک ساعتی راه بود. البته خیابان هنوز خیلی شلوغ نشده بود. احتمالا قبل از هشت می رسیدم. مهم هم نبود خیلی. هشت هم می رسیدم خوب بود. به هر صورت قبل از یازده باید با تقویان می رفتیم پالایشگاه. بچه های دفتر توسعه هم می آمدند. روز پُری داشتم امروز. آنقدر پُر که توپ هم تکانم نمی داد. باید یک کمی نفس می کشیدم. هوای تازه پُرترم می کرد. درب حیاط را که باز کردم خنکی زد توی صورتم. سرد نبود. خوش رنگ بود. مثل روزهایی بود که شبش باران آمده باشد. نیامده بود، فقط طعم باران می داد. آقا سید شلنگ دستش بود. باغچه آب می داد. شاد بود. نگاهم کرد. سلام دادم. خندید. کلی گل کاشته بود امسال. حیاط برق می زد. بالای دیوار دور تا دور شب بو چرخانده بود. روی در هم یک شاخه شب بو تاب می خورد. برگ هایش نوی نو بود. سبز تند بود. یاد گل کاهو افتادم. چشمم را گرفت. دست زدم. شادم کرد. دلم نیامد اذیتش کنم. زبانه در را کشیدم. خوش تیپ شده بودم. معلوم بود. اسفند صدای بهار کاملا پیداست. شهر تازه داشت جان می گرفت. از دودش فهمیدم. امروز از آن روزهای غلیظ بود. بوی صنعت می داد. بوی روغن موتور. کوچه هم صنعتی بود. جوب خیابان گرفته بود. آب جوب بالا می زد. انگار شهرداری کم می رسید. اصلا تکراری نبود. خوشم می آمد. شهر بزرگ همین اش خوب است. آدم را یاد پالایشگاه می اندازد. یاد دودکش. مغازه ها تازه داشت باز می شد. کار من همیشه ساعتش با همه فرق داشت. اما امروز از آن روزهایی بود که با مردم شروع کرده بودم. دم عید ماشین زیادتر می شد، هوا کثیف تر. اول صبح رنگ خرمایی به خودش می گرفت. دیگر عادت داشتم. هیچ وقت دقت نکرده بودم که خیابان های ما چقدر شبیه نقاشی مداد کنته است. همه دیوارها را انگار با سیاه قلم و ذغال سایه زده بودند. آدم یاد کارتون های سیاه و سفید می افتاد. توی جوب دوباره آب سیاه می غلتید. می خواستم بنشینم بر جوب تحسین اش کنم. حیف که وقت نداشتم. نه من، که هیچ کس نداشت. مردم سرشان توی راهشان بود. انگار عصبی بودند. مثل گربه اخم کرده بودند. اخم به چهره شان می آمد. قشنگشان کرده بود. خواستنی شده بودند.

دودکشWhere stories live. Discover now