فصل 2

59 3 0
                                    

می توانستم با شلوار جین بروم. کفش اسپورت هم که یکی بیشتر نداشتم. نسیم مادر مرده خریده بود. باید ببینم تقویان هم می آید یا نه. دیشب قرار شد نامه پالایشگاه را بزند. بعید می دانم نزده باشد. هر چه می گفتم می گفت چشم مهندس جان. شرکتش را من نجات دادم. همه شان جلوی من دولا راست می شدند. کلی نوکر پیدا کرده بودم. آخر بدجوری دهن پر کن بود. الکی نبود. دودکش بود. کار خودم بود. از اولش از این کار خوشم آمد. پولش به درک، عاشقش شدم. وای! وقتی دودکش بخوابد چه بادی بکنم من. هنوز هم باورم نمی شود توانسته ام. هنوز هم فکر می کنم کوچک تر از این حرف ها هستم. شوفاژها که باز بود بیشتر حال می داد، اینطوری تن و بدن آدم نمی لرزید. سریع دوست داشتم یک چیزی بپوشم از این سردی خلاص شوم. یک بلوز کافی ام بود. کم کم گرم می شدم. هنوز اول صبح بود. چه داستانی بود. آخرش به خیر گذشت. دیگر دوست نداشتم به عقب برگردم. خیلی هیجان داشت، اما اگر زمان به عقب برمی گشت ممکن بود به اینجا نرسد. از کجا معلوم بود. اگر دوباره همه چیز تکرار می شد، ممکن بود یک جای کار لنگ بزند. خدا وکیلی خیلی جاهاش دست من نبود. شانسی درست شد. گیر اگر توی کار می افتاد، الان معلوم نبود من... نمی خواستم فکرش را بکنم. حالا که همه چیز به خوبی و خوشی داشت تمام می شد. حالا دیگر تنم گرم شده بود. فقط مانده بودم چه شلواری بپوشم. همانی که بیشتر می پوشیدم خوب بود. هنوز به پارگی نرسیده بود. آدم تویش راحت بود. تا حالا همیشه به امروز فکر می کردم. یک جورهایی آرزو شده بود برایم دیدن روزی که دودکش منفجر می شود. جراتش را نداشتم به لحظه از هم پاشیدنش فکر کنم. بیشتر به صبح امروز فکر می کردم که چه حالی بدهد. چه هیجانی داشته باشد. دلم نمی خواست الان را از من بگیرند. دلم نمی خواست امروز بگذرد. امروز بیشتر به یاد همان موقع ها می افتادم که روی پروژه کار می کردم. دوست داشتم یک جوری زمان برگردد عقب که دیرتر منفجر بشود که بیشتر حال بدهد. جدا چه حالی می داد. البته اگر زمان برمی گشت باید تضمین می دادند که دوباره به همین امروز برسم. که بشود. که دوباره کار همانطور که پیش رفت پیش برود. خیلی هیجان داشت. حال می داد. شهر داشت راه می افتاد. خیابان روشن روشن شده بود. فقط مانده بود سر و کله آفتاب پیدا شود. اگر الان چله زمستان بودیم الان کلی تاریک تر بود. تا ظهر خیلی طول نمی کشید. آفتاب که می آمد بالا، بالاتر، به وسط آسمان که می رسید تقریبا همان موقع تخریب می شد. همه اش چند ساعت مانده بود که نتیجه کارم را ببینم. دوست داشتم مثل فیلم سینمایی می کشیدم عقب، جای حساس قصه را دیرتر می دیدم. از آن به بعدش فیلم لوس می شد دیگر. نمی دیدم بهتر بود. اول صبحی مخ ام هنوز راه نیافتاده چقدر خط خطی شد.

دودکشWhere stories live. Discover now