صبح که شد نور از لای پرده راه گرفت. توی چشمم دوید. توی سفید سقف. صفحه ساعت عدد نداشت. سخت بود. هفت باید می زدم بیرون. حالا وقت داشتم. تخت خواب هم که گرم. ساعت کوک کرده بودم. اولش آرام زنگ می زد. دیشب نسیم چه گریه ای کرد. اشک هایش هنوز توی چشمم بود. خیلی گفته بودم. اصلا پیشنهاد خودش بود. یعنی مشورت کردم. حالا که کار تقریبا تمام شده برای من گریه می کرد. خدای من کاش می فهمید. بیشترش بخاطر خودش بود. خیلی دوستش دارم. انگار برای من درستش کرده اند. وقتی نگاهش می کنم چه ابهتی دارد. ایستاده سیگار که دستش می گیرد دیوانه می شوم. دود می کند. بوی پختگی دارد. وقتی می خندد خیلی خوب است. صورتش باز می شود. دوست دارم نفس عمیق بکشد. بوی نفسش بیشتر. داغ است. تنم هنوز جا دارد. می لرزد. تشنه می شوم. لبخندش توی ذهنم راه می رود. یادش ابر می شود. آزاد توی آسمان آبی. آرام. خمار. غلت می زدم. نیمه خواب بودم. صورتم سرد شد. روز آخر بود. هفت زودتر می رفتم بهتر بود، محظ احتیاط. ساعت را قطع کردم. صدای خشنی داشت. نمی شنیدم بهتر بود. نور بیشتر شده بود. بیرون پتو آدم یخ می زد. دیگر چاره ای نبود. باید می پریدم بیرون. باید ولش می کردم. دیگر مال من نبود. از اول هم می فهمیدم که همه اش حرف است. فقط دلم می خواست دوباره بشنوم. دیگر دیر می شد. پریدم بیرون. تختم مچاله شده بود. لباسم کم بود. لرز کردم. صبح ها اتاق بد سرد می شد. شوفاژها را خاموش کرده بودند. آخر هنوز که بهار نشده بود. مانده بود فعلا. شیشه ها سردتر بود. نمی شد دست زد. نگاه کردم دیدم شهر داشت بیدار می شد. ماشین اما هنوز کم بود. حسابی یخ کردم. چپیدم توی حمام. توی آینه افتادم. چشمانم پف خواب بود. درست خودم را نمی دیدم. حال اصلاح هم نداشتم. تازه زیاد هم بلند نبود. زیاد توی ذوق نمی زد. سوز می آمد. پوست آدم دون دون می شد. سریع دوست داشتم از این سردی خلاص شوم. آب باز کردم. اول آب همیشه سرد بود. ریخت تنم یخ تر زد. فرار نکردم. گرم نمی شد. طول می کشید تا جان بگیرد. گرم تر که می شد بازتر می شدم. نرم می شدم زیر دوش. از دوش حرارت می پاشید. روی پوستم موج می انداخت. مثل گرمای نسیم روی تنم می ریخت. آنقدر هم که فکر می کردم آسان نبود. آب که می ریخت احساس می کردم سنگینی نسیم از تنم کنده می شود. از شرش راحت می شدم. پوستم چین می خورد. پرواز می کرد. از زمین جدا می شدم. داغ داغ شده بودم. یخم باز شده بود. انگار اینجا ساکت ترین جای دنیا بود. خیلی حال می داد. نسیم هم البته بد نبود. دور و برم می پلکید. خستگی ام را در می برد. کارم درست بود. آخرسر تمامش کردم. اولش خیلی به چشمم می آمد. واقعا سخت بود. اما شد. همه چیز را درست رفته بودم. مطمئن بودم که امروز پالایشگاه همه چیز طبق روال پیش می رود. اول پایه های رابط کانال تقطیر، لوله های پلی اتیلن، پایه های انقطاع و بعد دودکش آرام آرام کله می کند تا تحریک 35 درجه و آخرین ضربه انفجار مقطعی و همه چیز درست پیش می رود. چرا نرود. بعد هم صلوات می فرستیم. به هم تبریک می گوییم. اصلا دلم نمی خواست به این فکر کنم که نمی شود. استرس خسته ام کرده بود. امانم را بریده بود. امروز روز کردن بود. روز فکر نکردن. باید نتیجه هفته ها کار را می دیدم. دلیلی نداشت نبینم. زندگی ام را برایش داده بودم. دودکش مدیونم بود. بعدش احتمالا می رفتیم دفتر پالایشگاه ناهار می خوردیم. بعدازظهرش هم خوش داشتم بزنم به جاده شمال. شهر نباشم اصلا. پهن شوم زیر آفتاب. عاشق آب داغ بودم. آب را که بستم بخار از سر و کله ام بلند می شد. مثل خواب از سرم می پرید. حسابی سر کیف بودم. حوله آویزان مانده بود. چسبیدمش. سر حالم کرد. عجب کاری کرده بودم. به خودم افتخار می کردم. می خواستم تیپ اسپورت بزنم. لازم نبود رسمی بپوشم. نیازی نبود. آخر همه می شناختنم.
