1 : beginning

3.2K 527 106
                                    

_هی گایز!

وارد استودیوی بزرگی که با نور سفید لامپ‌هاش روشن بود ، شد و برای تعویض لباساش سمت رختکن راه افتاد و بعد از گذاشتن ساک لباساش درون لاکرش ، دوباره پیش بقیه برگشت.

سمت یکی از دنسرا که یه دختر نسبتا قد کوتاه با صورت گرد و موهای بلند مشکی بود ، رفت و با لبخند سلام کرد: هی اِمی ، چه خبرا؟ فلیکس هنوز نیومده؟

لب های امی هم به یه لبخند باز شدن :

_هیونجین...

اما حرفش توسط صدای بم و جذابی قطع شد :

_هیون!

هیونجین سمت پسری که با منحنی درخشان روی لباش به طرفش میومد ، برگشت: یونگ‌بوکی!
و آروم بغلش کرد.
فلیکس به امی هم سلام کرد و با گفتن «من میرم آماده شم» ، سمت رختکن رفت.

بعد از گرم کردن ، هیونجین شروع کرد به یاد دادن رقص جدیدی که طراحی کرده بود.

فلیکس شونزده ساله بود که پدرش فوت کرد و پسر کک‌مکی همراه مادر کره‌ایش به سئول برگشت.تو نوزده سالگی وارد استودیوی 1M شد و اونجا بود که برای اولین بار هیونجین رو دید. پسر قد بلند و جذابی که تنها دوستش توی استودیو بود و توی هر زمینه‌ای تمام سعیشو برای کمک به فلیکس می‌کرد.
اونا انقدر بهم نزدیک بودن که یه مدت همه دنسرا میگفتن اونا باهم قرار میذارن! اما دو پسر قانعشون کردن که اونا فقط دوستای صمیمی‌ان و نه بیشتر.

بعد از اتمام تایم کلاس ، فلیکس کنار هیونجینی که روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داده بود ، رفت و بهش لم داد. پسر بزرگتر هم دستش رو دورش حلقه کرد تا جای فلیکس راحت‌تر باشه.

پسر مو بلوند لبخند زد:

_بوی خوبی میدی

دنسر هم کمی خندید:

_تو همیشه همینو میگی

-چون واقعا بوی خوبی میدی

هیونجین به لبخند زدن ادامه داد و چیزی نگفت.
بعد از یه مدت که نفسشون به حالت عادی برگشت ، بلند شدن و بعد از تعویض لباسا و خداحافظی از همدیگه ، به سمت خونه هاشون به راه افتادن.

*
*
*

هیونجین با خستگی وارد خونه‌اش شد و اولین چیزی که به گوشش رسید ، صدای خنده های دوستاش بود.
سرشو سمت جایی که صدا ها ازش میومد ، یعنی آشپزخونه چرخوند تا با یونجونی که دوست‌پسرشو از پشت بغل کرده و سوبینی که درحال آشپزی بود‌ ، مواجه بشه.

حضورشو اعلام کرد :

_اینکه کلید خونه‌ام دستتونه دلیل نمیشه هروقت دلتون خواست بریزین اینجا.

یونجون دستشو از دور سوبین برداشت و روی شونه‌اش گذاشت. سمت دنسر برگشت و با کنایه گفت‌: سلام هیونجین ، ممنون ، من و سوبین هم خوبیم . خواهش میکنم عزیزم ، واقعا نیازی نیست تشکر کنی که اومدیم برات شام بپزیم تا مجبور نشی نودلی که از هفته پیش تو یخچالت مونده رو بخوری .

سوبین نگاهی به قیافه پوکر هیونجین انداخت و آروم خندید.
دنسر چشماشو تو حدقه چرخوند و با گفتن «میرم دوش بگیرم» اون کاپل رو تنها گذاشت.

هیونجین از حمام بیرون اومد ، موهاش رو خشک کرد و سر میز شام رفت.

سعی کرد بحث رو باز کنه:

_هنوز خونه پیدا نکردین؟

یونجون جواب داد :

_اجاره خونه ها خیلی بالاست.

_مثل ایده‌آل های شما . خب یکم سطح توقعتونو بیارین پایین ؛ الان برین یه خونه جمع و جور تر اجاره کنین ، به جاش یکی دو سال دیگه که فارغ التحصیل شدین و تونستین کار خوب پیدا کنین، یه خونه بهتر بگیرین.

دو پسر نگاهی به همدیگه انداختن و سوبین گفت :
_بهش فکر میکنیم .

البته اونا انقدری باهم دوست بودن که بدونن هیونجین اینا رو با خاطر خودشون میگه و هرچند که به روی خودش نمیاره اما از اینکه اونا میان و خونه خالیشو گرم و روشن میکنن خوشحاله.

بعد از شام خوردن و یکم گیم بازی کردن ، یونجون و سوبین برگشتن خونشون و هیونجین رو با ظرفای کثیف تنها گذاشتن.

هیونجین خونه رو تمیز کرد و سمت اتاق خوابش رفت تا خستگی روزشو با خواب عوض کنه.

__________________________________________________________________________________

از اونجایی که این پارت یه جورایی معرفی بود ، بزنین پارت بعدی چون داستان تازه قراره از اونجا شروع بشه :-)

LOVE STORYWhere stories live. Discover now