after story 1

1.7K 316 109
                                    


با صدای زنگ در به زور لای پلکاشو از هم باز کرد و نفسشو با فشار بیرون داد. کدوم آدم احمقی این وقت صبح... چشمش افتاد به ساعت که ده رو نشون میداد. به هرحال برای هیونجین و فلیکسی که دیشب تا دیروقت بیدار مونده بودن زود به حساب میومد!

لباس و موهاش رو ردیف کرد و بعد از اینکه نگاه به فرشته خوابیده کنارش باعث لبخندش شد، رفت تا درو باز کنه.

با باز شدن در، همسایه رو به روییش و نامزدش با یه ظرف _که هیونجین نمیتونست درونش رو ببینه_ نمایان شدن.

_ اوه سلام. صبح بخیر

لوکاس جواب داد: صبح بخیر

یوکی ظرف تو دستش رو جلو آورد: من کوکی درست کردم و برای شما هم آوردم. فلیکس نیست؟

و با نامزدش سعی کردن به داخل خونه سرک بکشن.

هیونجین ظرف رو گرفت و لبخند زد: ممنونم یوکی شی. فلیکس الان خوابه. میتونین بیاین داخل و من بیدارش میکنم.

کاپل با نیش های تا بناگوش باز شده سر تکون دادن و هیونجین کنار رفت تا بتونن وارد بشن. ظرف کوکی ها رو روی میز گذاشت و سمت اتاقی که حالا با دوست پسرش به اشتراک میذاشت رفت.

روی تخت، کنار فلیکس نشست و با چشمای بازش مواجه شد. دستش رو بین موهایی که حالا نسبتا بلند شده بودن به حرکت درآورد و صدای بم تر شده‌اش رو شنید: هیون، کسی اومده؟

هیونجین سر تکون داد: یوکی و لوکاس ان. قطعا برای دیدن من نیومدن، منتظر تو ان.

و با فلیکس ریز خندیدن. از دو ماه پیش که فلیکس محل زندگیش رو به خونه هیونجین منتقل کرده بود و یوکی با نامزدش برای تبریک به خونه‌اشون اومده بودن، رسما عاشق دنسر کوچیکتر شده بودن و هرچند وقت درمیون بهش سر میزدن.

هیونجین با گرفتن دستش به دوست پسرش کمک کرد روی تخت بشینه و نگران پرسید: درد نداری؟

فلیکس سعی کرد خنده‌اشو جمع کنه: میتونم راه برم.

پسر بزرگتر که حالا موهاش بلوند شده بود، لباشو تو دهنش کشید و سرشو پایین انداخت. زیر لب زمزمه کرد: ببخشید

فلیکس که بعد از چند ماه هنوزم باور اینکه این پاپی کیوت رو به روش میتونه همون پسر هات دیشب باشه، براش سخت بود، با چشمای گرد شده خندید و موهای بلندشو بهم ریخت: چرا معذرت خواهی میکنی دیوونه؟! اشکالی نداره عزیزم. بلند شو بریم؛ زشته مهمونا رو تنها گذاشتی؛ برو پیششون، منم لباسمو عوض کنم میام.

هیونجین سر تکون داد و بعد از بوسه کوتاهی که از لبای دوست پسرش دزدید، از اتاق بیرون رفت.

فلیکس تیشرت گشاد هیونجین رو با شلوار و پیراهن خودش عوض کرد و وارد هال شد.

در تمام یک ساعتی که یوکی و لوکاس درحال لوس کردن فلیکس بودن، هیونجین با پوکر ترین حالت خودش، نگاهش رو بهشون دوخته بود و سعی میکرد با نفس عمیق و گوشیش حواسشو پرت کنه.

LOVE STORYWhere stories live. Discover now