تا پنجشنبه بیشتر وقت هیونجین با فکر کردن و تصمیم گیری راجبع احساساتی که جدیدا درحال تجربشون بود ، گذشت .
و با اینکه بیشتر وقتا یونجون و سوبین با حضورشون باعث میشدن بخواد سرشو بکوبونه به دیوار اما نباید کمکای زیادی که بهش کردن رو نادیده می گرفت.چهارشنبه بود و از اونجایی که یونبین این ساعت از بعد از ظهر سرکار بودن ، دنسر روی مبل سفید رنگش نشسته بود و همونطور که بی هدف شبکه هارو بالا و پایین میکرد ، تو این فکر بود که آخر هفته سری به خانوادش بزنه.
بعد از چند دقیقه صدای زنگ گوشیش بلند شد.
با دیدن اسم خواهرش که روی صفحه خودنمایی میکرد ، با خوشحالی جواب داد:_سلام یجی
یجی با خوشحالی گفت:
- هیونجین ، خوبی؟
هیونجین لبخند زد:
- اوهوم ، تو چطوری؟ مامان اینا خوبن؟
صدای محوی از اون طرف خط اومد و بعد خواهرش با خنده گفت :
- مامان میگه فلیکس خوبه؟
هیونجین پوکر شد:
- خوبه
با کنایه ادامه داد:
- بهش بگو منم خوبم ، ممنون که انقدر نگرانمه و دوستم داره
یجی خندید:
- به این فکر کن که اگه انقدر از فلیکس خوشش نمیومد باید سینگل به گور میشدی.
پسر مو مشکی بیتوجه به اینکه خواهرش نمیبینتش، شونه بالا انداخت و "هومی" کرد.
- کی میای اینجا؟
- این آخر هفته...
میخواست راجبع چیزی که تمام هفته ذهنشو درگیر کرده بود با خواهرش حرف بزنه اما نمیدونست چجوری بگه : میگم ... یجی ...
یجی حرفشو قطع کرد:
- برو سر اصل مطلب
دنسر بعد از کمی مکث ، مردد لب زد:
- اممم...من...از یکی خوشم میاد
یجی با گیجی پرسید :
- پس فلیکس چی ؟
چشمای هیونجین از تعجب گرد شد:
- داری از چی حرف میزنی ؟
یجی کمی گیج شد :
- خب من فکر میکردم چون روی فلیکس کراش داشتی اون روز من و مامانو کشیدی استودیو تا نشونمون بدیش .
الان میخوای بگی روش کراش نداشتی ؟ اصلا اونی که داری راجبعش حرف میزنی کیه؟- طرف خودشه ، فلیکسه . ولی خب فقط یه هفته است دارم بهش فکر میکنم .
و اون موقع... خب ما فقط باهم دوست بودیم...مثل الان .- اوه پسر داشتی باعث میشدی به توانایی هام شک کنم ، حالا کی قراره بهش اعتراف کنی؟
هیونجین نفسشو بیرون داد:
YOU ARE READING
LOVE STORY
Fanfictionهمه چی عادی بود تا وقتی که هیونجین به خودش میاد و میفهمه خیلی وقته به فلیکس زل زده... main couple : Hyunlix side couple : Yeonbin genre : romance_fluff written by : Vikta