7 : Brownie

1.8K 378 218
                                    

اولین کلمه‌ای که جیسونگ بعد از شنیدن قضایای شب قبل و بوسه فلیکس رو گونه هیونجین گفت ، این بود :

_ برگام !

و با دهن باز به دوستش که هنوز هم فاصله‌ایی تا پس افتادن نداشت نگاه کرد .
فلیکس خودشو روی میزش پهن کرد :

_ من دیگه نمیتونم ! چند ماهه هر غلطی که میکنه قلبم تیر میکشه ؛ باید بهش اعتراف کنم وگرنه از قلب درد میمیرم !

جیسونگ بلندش کرد و فلیکس بهش تکیه داد .

_ این دراماتیک بازیا چیه در میاری ؟ بعدشم ، الان وقتش نیست ، یکم صبر کن
فقط یکم دیگه ، بعدش خودش میاد بهت اعتراف میکنه ، مطمئنم .

و فلیکس ترجیح داد چیزی نگه .

جیسونگ نیشخند زد :

_ لباسای هیونجین بهت میادا

فلیکس بی‌حال تر از قبل غر زد :

_ نگو جیسونگ نگو ؛ به اندازه کافی فشارم افتاده .

جیسونگ چشماشو چرخوند و ساکت موند .

*
*
*

تا پنجشنبه روز های فلیکس صرف دانشگاه رفتن ، درس خوندن ، وقت گذروندن با جیسونگ و رقصیدن شد و حالا درحال وارد شدن به استودیو بود .

داخل سالن شد و دنسرا رو دید که نشستن و روبه روشون هیونجین درحال حرف زدن بود .

با دیدنش سریع صداش زد :

‏_ هیونی

هیونجین متوجه حضور فلیکس شد این باعث شد کمی هول بشه؟ فلیکس مطمئن نبود و نمی‌خواست زیاد بهش فکر کنه .

_اوه ، لیکسیا اومدی ؟ دیگه داشتم کارو شروع میکردم

فلیکس سمت پسر بزرگتر دویید و بغلش کرد .

هیونجین موهاشو بهم ریخت و لبخند زد :

_ برو لباستو عوض کن و زود برگرد .

پسر مو بلوند بعد از سلام کردن به بقیه به سمت رختکن رفت .

برنامه کاری اون روز هیونجین آموزش رقص کاپلی برای اهنگ love story بود و خب انجامش داد .

وقتی تایم کلاس تموم شد فلیکس مثل همیشه راه افتاد سمت هیونجین تا با بغل کردنش نفس تازه کنه ، اما کشیده شدن مچ دستش باعث شد متوقف بشه و متعجب به سمتی که کشیده شده‌ بود برگرده و با پسری کمی بلند تر از خودش با موهای قهوه ای روشن ، پوست سفید ، چشم های نسبتاً ریز و لبهای پفکی رو به رو بشه .

_میتونم کمکتون کنم ؟

با لبخند متعجب پرسید و پسر بلندتر با گرفتن توجه فلیکس مچش رو ول کرد و با لبخند دستشو جلو آورد :

_من دوهیونم ، تازه واردم و از انجایی که کسی رو نمیشناسم فکر کردم شاید بتونیم یکم باهم وقت بگذرونیم.

LOVE STORYWhere stories live. Discover now