هیونجین تا پنجشنبه که جلسه بعدی آموزشش تو استودیو بود یونجون و سوبین رو تحمل کرد ، رقصید ، ویدیو های دنسای مختلف رو دید و الان درحال تدریس ادامه رقص جلسه قبل به شاگرداشه .
درحالی که آروم میرقصید تا بقیه هم بتونن همزمان باهاش حرکات رو انجام بدن ، چشمش افتاد به فلیکسی که امروز با موهای تازه رنگ شده بلوند به استودیو اومده بود .
ناخودآگاه به خیره نگاه کردن بهش ادامه داد .
ذهنش از هر چیز دیگهای خالی شد و تنها کاری که تونست بکنه تحسین زیبایی بیش از اندازه فرشته درخشانی بود که میدید .و همین باعث شد پاهاش بهم گره بخورن و بیوفته زمین و درد بدی تو کمرش بپیچه .
صدای شاگرداش رو میشنید که ابراز نگرانی میکردن .
فلیکس سریعا سمتش رفت ، تکیه دستاشو به پسر بزرگتر داد و با نگرانی پرسید :_هیون خوبی؟
هیونجین میخواست جواب بده اما وقتی صورت پسر دیگه رو از اون فاصله نزدیک دید نتونست کاری جز خیره شدن بهش انجام بده .
اون همیشه زیبایی پسر کوچیکتر رو تحسین میکرد اما نمیدونست امروز چه مرگشه که به نظرش فلیکس حتی از ایزدان یونان باستان هم پرستیدنیتر به نظر میرسید!دنسر تقریبا به خودش اومد و فهمید مدت زیادیه که به سانشاین روبهروش زل زده و سعی کرد چیزی بگه ولی همون لحظه فلیکس_که نگاه خیره پسر بزرگتر براش جالب و کیوت بود_لبخند زد.
و هیونجین دیگه نتونست نفس بکشه!
کمکم داشت محو میشد که پسر مو بلوند دستشو جلوی چشماش تکون داد:
_جینی کجایی؟ خوبی؟
هیونجین به دنیا برگشت و همونطور که سعی میکرد بلند شه تلاش کرد تا یه چیزی به عنوان جواب سر هم کنه :
_آ...آره...آره...خوبم
با کمک فلیکس بلند شد و بعد از معذرت خواهی از بقیه ، سعی کرد خیلی نرمال به ادامه کارش برسه .
تمام مدت کلاس تلاش میکرد حواسشو از شاگرد موردعلاقهش پرت کنه و این واقعا سخت بود!
بعد از اتمام کلاس ، هیونجین سمت فلیکس رفت ، دراز کشید و سرشو روی پاش گذاشت .
فلیکس شروع کرد به نوازش موهای پسر بزرگتر و وقتی شروع به حرف زدن کرد تو صداش کمی نگرانی حس میشد :
_کمرت بهتره ؟ بعد از اینکه بلند شدی نباید به رقصیدن ادامه میدادی.
هیونجین همونطور که بهش نگاه میکرد ، جواب داد :
_من خوبم ، نیازی به نگرانی نیست .فلیکس لبخند زد :
_بیا یکم کمرتو ماساژ بدم.
هیونجین نمیدونست این پیشنهادو قبول کنه یا نه .
کمی به پسر ککمکی خیره موند و درآخر قبول کرد .
روی شکمش دراز کشید و دستای کوچیک فلیکسو روی ماهیچه های کمرش حس کرد که باعث میشدن احساس بهتری پیدا کنه و صداهای عجیبی از خودش دربیاره .بعد از یه مدت پسرا لباساشون رو عوض کردن و بعد از خداحافظی از بقیه سمت در خروجی راه افتادن .
هیونجین پیاده به استودیو اومده بود چون هم هوا نسبت به روزای دیگه ماه نوامبر بهتر بود و هم احساس میکرد به یکم پیادهروی نیاز داره .
به هرحال محض احتیاط یه کاپشن همراه خودش آورده بود تا اگه تو راه برگشت سردش شد بپوشه ، اما انتظار نداشت وقتی بعد از دو ساعت از استودیو بیرون میاد با همچین بارونی مواجه بشه!فلیکس به یه تاکسی زنگ زد تا بتونه بره خونه و هیونجین گفت تا وقتی ماشین برسه پیشش میمونه.
_ولی میتونی با اتوبوس بری ؛ اگه اینجا بمونی ممکنه سرما بخوری .
پسر کوچیکتر همونطور به هیونگش خیره بود ، گفت .
هیونجین لبخند زد :
_اونوقت هردوتامون باهم سرما میخوریم .
نگاهش رو به فلیکس داد :
_نمیخوام تنها باشی .
پسر ککمکی گرمای خوشایندی رو تو قلبش حس کرد .
گرمایی که با هربار محبت دنسر ، باعث تشکیل هاله صورتی روی گونههاش میشد .نگاه هیونجین به فلیکسی که دستای کیوت و کوچیکش رو بالای سرش گرفته بود تا از خیس شدنش جلوگیری کنه افتاد .
ناخودآگاه لباش از کیوتی پسر کنارش به لبخند باز شدن .
سمتش رفت و کلاه کاپشنش رو جوری روی سر فلیکس کشید که سر هردوشون زیر کلاه باشه .فلیکس داشت از درون آتیش میگرفت اما یخ زد چون محض رضای خدا ، اونا تقریبا هیچ فاصلهای نداشتن!
تا وقتی که تاکسی برسه ، دو پسر ساکت موندن و از فاصله کم بینشون لذت بردن .
هیونجین از فلیکس خداحافظی کرد و بهش گفت وقتی رسید خونه بهش پیام بده و بعد خودش به سمت نزدیکترین ایستگاه اتوبوس رفت .
وقتی به خونهش رسید ساعت از هشت شب گذشته بود.
به پیامی که از طرف فلیکس براش اومده بود جواب داد و رفت تا دوش بگیره.
شام دیشب رو گرم کرد و خورد و سمت تخت خوابش رفت.کمی تو سوشال مدیا چرخید تا چشاش گرم بشه و بعد از مدتی گوشی رو کنار گذاشت تا بخوابه.
افکارش راجبع امروز و اون اتفاق خجالتآور به ذهنش سرازیر شدن.
فقط یادش بود که تو اون لحظه ذهنش خالی از هرچیزی و پر از فرشته موبلوندش بود.خودشم نمیدونست این روزا چه مرگشه
اون همیشه فلیکس رو بیشتر از بقیه بغل یا زیاد ازش تعریف میکرد ، ولی تا حالا پنج دقیقه کامل به عکس یه نفر خیره نشده بود !
محض رضای خدا هیونجین پنج دقیقه فاکی کامل به عکسی که فلیکس چند روز پیش با موهای بلوند تو اینستاگرامش آپ کرده بود ، خیره شده بود و اگه یونجون صداش نمیزد احتمالا تا ابد به زل زدن بهش ادامه میداد .
تا حالا اینقدر به کسی جذب نشده بود و شناختی راجبع چیزای جدیدی که تجربه میکرد نداشت.
اما طبق دراماهایی که دیده و کتابایی که خونده بود میتونست یه حدسایی بزنه.هیونجین خیلی خسته بود پس تصمیم گرفت فکر کردن رو کنار بذاره و پا به دنیای خواب بذاره.
__________________________________________________________________________________
هیونلیکس خیلی کیوتننن هققق
امیدوارم خوشتون بیاد 3>
ووت و کامنت یادتون نره کیوتیا 3>
YOU ARE READING
LOVE STORY
Fanfictionهمه چی عادی بود تا وقتی که هیونجین به خودش میاد و میفهمه خیلی وقته به فلیکس زل زده... main couple : Hyunlix side couple : Yeonbin genre : romance_fluff written by : Vikta