-پیرمرد؟ رسیدیم بالاخره؟ چند روز گذشته؟ زود تر از دو روز رسیدیم؟ اوه خدای من این مثل یک معجزست.
جیهوپ نیم نگاهی به جیمین انداخت که الان سر حال پشت نشسته بود و منتظر بود ماشین رو پارک کنه.
- تو باز حالت خوب شد سوزنت گیر کرد رو اسم من؟
- جونِ من این مسافتِ یک ساعته رو، چطوری روندی که چهار ساعتو نیم تو راه بودیم؟
- با احتیاط عزیزم؛ چیزی که تو درکش نمیکنی.
جیمین با خنده از ماشین پیاده شد که چشمش به مرد قد بلندی که جلوی در ایستاده بود افتاد.
- اون جین نیست؟
- چرا خودشه.
جیمین قبل از اینکه زنگِ در رو بزنه و مرا رو بیدار کنه سمت در دویید و با خوش رویی بازش کرد.
- ببین کی اینجاست، رفیق خوشتیپمون جین.
دستش رو روی قلبش گذاشت و شوکه به جیمین نگاه کرد که با لبخند بزرگی به استقبالش نشسته بود.
- اوه جیمین، هنوزم عوض نشدی ورودت هنوز هم یهویی و غافلگیر کننده ست.
جیمین با افتخار دستش رو روی سینش گذاشت و تعظیم کوتاهی کرد.
- به قول فسیلِ جمع، آقای آدرین هرلسون عزیز و عجوبهمون، ترک عادت موجب مرض است ای زیباروی.
جین خندید و برادرانه به پشت جیمین ضربه زد که جیهوپ با لبخند زیبایی به سمتش اومد و دستش رو فشرد.
- سلام جین، خوشحالم که میبینمت. چی مصرف میکنی هربار که میبینمت خوشتیپ تر از قبل میشی؟
- سلام جیهوپ حالت خوبه؟ تو هم از قبل زیباتر شدی.
- آقا ببخشید جفت پا و با جوراب سوراخ سفیدم که داره کم کم به رنگ مشکی تغییر جنسیت میده میپرم وسط حرف های زیبا و دلنشینتون. اما پیشنهاد میدم بیاین بریم داخل و باقی صحبت هاتون رو داخل ادامه بدین.
جین و جیهوپ به چهرهی بامزهی جیمین خندیدن و هم چنان که مشغول صحبت بودن، خودشون رو به خونهی هرلسون رسوندن که درش نیمه باز رها شده بود.
تهیونگ که مشغول بستن در اتاق مرا با کمترین صدا بود سمت در ورودی برگشت و نگاه ساکتش در کمال تعجب به جای دو نفر، سه نفر رو پذیرا شد.
- جین؟ چه غافلگیری. اینجا چیکار میکنی پسر؟
جین کیفش رو روی میز گذاشت و سمت تهیونگ رفت:
- اومدم یه پیشنهاد بدم و تا اخرین قطرهی خونم پافشاری کنم تا قبولش کنی و با چوب لباسیت مورد تهاجم قرارم ندی.
به صندلی اشاره کرد و با خنده گفت: "بشین"
- خب راستش، یه موقعیت خوب برات پیش اومده. امسال قبل از یه مراسم نویسندگی بزرگ. نویسنده ها رو به یه جایی دعوت کردن که دور هم باشن و برای مجلل کردن و تغییر دادن یسری چیز ها با هم مشورت کنن. و توام جزو ده نویسندهای هستی که برات دعوت نامه اومده.
YOU ARE READING
UnConscious | VKOOK
Fanfictionمَدهوش🃏 تهیونگ یک نویسنده ی مشهور با اسم هنریِ (آدرین هرلسون) که با دخترِ 6 ساله ش، مِرا که یادگار از همسرِ عزیزش جونگکوکه زندگی میکنه. عشقی که شش سال پیش طیِ یک تصادف جاده ایِ عمدی و سقوطش به ته دره ی عمیقِ پشت جنگل های کاج، فوت شده. حالا چی می...