Part 49🎭

2.2K 325 131
                                    

عرقِ سردی روی تیغه ی کمر تهیونگ نشست، افکار خوف آور و تاریک، همزمان به ذهنش هجوم برد و ثانیه ای بعد، این دندون های بی قرارش بود که تو لب های صورتیش فرو رفته بود. کوک نگاه ریز بینانه ای به چهره ی ساده اما جذابِ بلا انداخت؛ اگر در گذشته هم رو ملاقات کرده بودن به قطع چهره ش رو به خاطر داشت. اون هیچوقت چهره ی رهگذرهایی که باهاش هم کلام میشدن و یا تو پیاده روهای شلوغ شهرهای مختلف بهش لبخند میزدن رو از خاطر نمیبرد. برای یک قاتل حرفه ای؛ داشتنِ یک حافظه ی فوق العاده قوی و عدم فراموش کردن اتفاقات یک نکته ی مثبت به شمار می اومد؛ اما برای مردی که کودکیِ سردی داشت فقط یک شکنجه محسوب میشد. شکنجه ای بی صدا و فشارِ طاقت فرسایی که روی استخوان های بدنش سنگینی می کرد. پا روی پا انداخت و بدون ذره ای اضطراب لبخندِ کمرنگی روی چهره ش نشوند.

-فکر نمیکنم...!

صدای بلند و خوش آهنگی که بِلا شنیده بود درست مثلِ صدای پر انرژی ای بود که سالها پیش از رادیوی قدیمی مادر بزرگِ پدریش؛ به گوششپَ می رسید. با چشم های ریز شده جلوتر رفت و درست در مقابلِ جونگکوک خونسرد ایستاد؛ جونگکوکی که مثل پدرش آندره که در بی تفاوت ترین حالت ممکن به پشتیِ صندلیش تکیه داده بود و در حالِ تکوندن خاکستر سیگارش سرش رو با ریتمِ موسیقی ویتا تکون می داد؛ نگاه خنثی ای روی چهره ش داشت که هیچ حسی رو از خودش متساعد نمی کرد. نه حسی از نرمی محبت و نه حسی از سردی نفرت...!

-دیدمت، مطمئنم!
-واقعا؟‌

با چهره ای به ظاهر کنجکاو کمی به جلو متمایل شد و ابرو بالا انداخت. برای مردی که همیشه همه ی حواسش معطوفِ کنکاش افراد غریبه ی دورواطرافش بود؛ اطمینان از بی خطر بودن بِلای به ظاهر آشنا آنچنان هم سخت نبود. سالوادور با اخم کنجکاوی عصای سیاهش رو به زمین تکیه داد و به چهره ی فرشته ی سیاه پوشش دقیق شد.

-آره الان فهمیدم کجا دیدمت. تو قلبِ پرنس فرانسوی من بودی. پس تو اون آدمی هستی که دلش رو بردی ؟!

تهیونگ نامحسوس نفسِ عمیقی کشید و لبخند تصنعی ای روی لبش نشوند. هرچند که مدتی بود در ماموریت ها جونگکوک رو همراهی می کرد اما در نهایت باید بین یک قاتلِ تازه کار و یک قاتل خبره ی پانزده ساله و استاد خونسردش، یک فرقی می بود. تهیونگ هنوز کاملا استرسش رو دور نریخته بود، هنوزهم گاهی می ترسید، مضطرب میشد یا حتی دست و پاش رو گم می کرد اتفاقی که سالها بود برای جونگکوک رخ نمی داد. بلا با شروع آروم و دلنشینش اون رو از فکر بیرون کشید...

-یک روز تصور میکردم چطور باید با دختری که در کنارش ایستاده دست و پنجه نرم کنم. میدونی؟ زیاد از اینکه دختری دور و ورش باشه خوشم نمی اومد. الان سالها از اون زمان گذشته و ما باز بهم رسیدیم، اما اینبار تو کنارش ایستادی. یک مرد با وقار، خوشتیپ و سرسنگین که هیچ شباهتی به اون دخترای پر عشوه ی ناز دارِ توی تصوراتم نداری؛ اگه بخوام صادق باشم انگار چهره ت برای کنار اون بودن خلق شده.
-ممنونم. اما چطور فهمیدی که من همسرشم؟!

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now