Part 53🎭

2.8K 317 81
                                    

صبح روز بعد _ عمارت سالوادور بوچلی قسمت شمالی ناپل

_لکسی میخوای با من بیای؟ باید بریم چندتا چیز رو تحویل بگیریم و واسه مراسم بیاریمشون اینجا. میشنوی؟
بِلا حین بستن زیپ کت چرمش سوالش رو با داد تکرار کرد تا با وجود سروصدا و همهمه، به گوش لکسی برسه. لکسی که روی مبل سفت و تجملی نشسته بود نگاهش رو از سقف گرفت و با کمی چرخش دور فضا، به بِلا رسوند که کش مشکی دور موهاش رو با نوک انگشت باز می کرد.

_چی؟ نشنیدم بلا یکبار دیگه...

لکسی که حوصله ی طی کردن مسیر دور مبل های شاهانه ی سالن رو نداشت با حرکتی که درش مهارت چشمگیری داشت، از روی مبل پرید و حین پریدن، پشت دستیِ محکمی تو دهن نیک زد که پا روی پا انداخته بود و با صدای گوش خراشی، بلند با آهنگ می خوند.

_یکم دهن واموندتو ببند ببینم چی میگه.
_خدا لعنتت کنه دختره ی وحشی، فکم جا به جا شد.

بی توجه به غرغر های نیک که هنوز بعد از چندسال به وحشی گری های بهترین دوست خواهرش عادت نکرده بود و ونتورت که همچنان داشت موهای بهم ریختش رو چنگ میزد به بلایی که دست تو جیب آماده ایستاده بود نزدیک شد.

_چی گفتی بلا؟
_میگم تو یکم دیگه اینجا بمونی کار دست اینا میدی، بیا بریم که کلی کار داریم
_چه کاری؟ نکنه بازم آدرین سفارش چیزی داده!؟
_وزیرمون کلی کار با فرشتش داره امشب

با حالت موذیانه ای ابرو بالا انداخت و  بلا خیره به چهره ی منحرفانه ی لکسی همونطور که عقب عقب سمت درب خروجی می رفت جوابش رو داد. لکسی   که حالا متوجه قضایای پشت پرده شده بود با نیشخندی غلیظ کتش رو روی پیراهن سفید ساده ش، که سه دکمه ی اولش رو باز گذاشته بود؛ پوشید و دنبال بِلا که سوت زنان سوییچش رو لای انگشت هاش بازی می داد؛ از عمارت خارج شد.
.
.
ایتالیا- ناپل - خیابان اسپاکاناپولی - بخش مرکزی ناپولی
از این تعقیب و گریز بی ثمر کلافه شده بود و تنها چیزی که به گذرِ این روزهای احمقانه ی زندگیش کمک می کرد؛ دیدن چهره ی زیبای لکسی بود که هر روز با کمی خشونت تو قاب نگاهش جا می گرفت. سوفی بعد از کشیکِ صبحگاهی نفرت انگیزش همراه با ریموند، در حالی که از گرسنگی می نالید خودش رو به  استراحت چند ساعته ای دعوت کرده بود و همین مسئله، یکی از دلایلی بود که ریموند به جای کشیک دادن پشتِ سر تهیونگ و جونگکوک، پشت سرِ دو دختر به اسم بِلا و لکسی راه افتاده بود و به دور از چشم مافوق هاش، بی هدف دنبالشون می کرد.
خودش رو مشغولِ دید زدن وسیله های پشت ویترین مغازه ی عتیقه فروشی نشون داد و زیر چشمی نگاهی به اون دو انداخت که کمی دور تر مشغول صحبت بودن. اونقدری نزدیک نبود که  صحبت های دو دوست جذاب این روزهای ناپولی رو بشنوه. با کنجکاوی کلاهش رو پایین تر داد و بر حسب اطمینان، صورتش رو تا حد ممکن با شال گردن قهوه ایش پوشوند.

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now