پارت ۸

1.2K 95 29
                                    

دو روز بعد

الان دو روز هست که از ملاقات من با تهیونگ گذشته
تو این دو روز اتفاق خاصی نیافتاده
دیروز آز آقای مینو مرخصی خواستم و اونم به مدت ۲ هفته بهم مرخصی داد
روی شن ها نشستم و به غروب خورشید نگاه می کردم
چشمامو بستم و به صدای دریا گوش دادم
با احساس چیزی رو پاهام چشامو باز کردم
که کوما رو دیدم
دستامو باز کردم که کوما اومد بغلم
شروع کردم به ناز کردنش
از روی زمین بلند شدم
و شروع به حرکت کردم
جلوتر کشتی بزرگی دیدم که چند تا دختر و مرد ازش خارج می شدن
با چیزی که دیدم چشام از تعجب باز شد این اینجا چیکار می کنه
پوزخندی زدم 
صورتشو برگردون سمتم که من و دید منم بهش خیره شدم
صورتشو برگردوند سمت پسری چیزی گفت
که دختر کناریش دستشو کشید و چیزی گفت که اونم پاسخ کوتاهی
داد
دختر روی پاهاش وایستاد و لباشو بوسید
پوزخندی زدم
مثلا گفته بود با هیچ دختری رابطه نداره
.......
کیم تهیونگ

به اطراف نگاهی انداختم سانا اومد سمتم  و دستمو گرفت منم دستمو دور کمرش انداختم
سانا گفت
عزیزم بیا بریم پیش بچه ها
سرمو تکون دادم و پیش بچه ها رفتیم
روی صندلی نشستم و سانا روی پام نشست بعد از چند دقیقه به مکان مورد نظر رسیدیم و کشتی وایستاد
با بچه داشتیم از کشتی پیاده می شدیم که نگاه یه نفر و روی خودم حس کردم صورتم و برگردوندم
و با کمال تعجب دختری که اون روز ازم مصاحبه کرده بود رو دیدم
اسمش چی بود
کیم جن .... نه
آهان کیم جنی
با صدای یکی از بچه ها نگاهم و ازش گرفتم
و به کوک نگاه کردم
وی بیا دیگه
_ شما برین من می یام
+ بسیار خوب
سانا دستم و کشید  و گفت
اِ تهیونگ بیا بریم دیگه
_ تو با بچه ها برو م می یام
باشه ای گفت و لباشو روی لبام گذاشت و کوتاه بوسید و ازم جدا شد و با بچه ها رفت
صورتمو برگردوندم سمت جنی که پوزخندی روی لباش دیدم
جنی شروع به حرکت کرد و اومد به سمتم
گفت
سلام آقای تهیونگ
سرمو تکون دادم
و گفتم
سلام خانم کیم جن.... آه اسمتون چی بود؟
_ کیم جنی
+ همون
شما اینجا چیکار می کنید؟
_ برای همون کاری که شما برای انجام دادنش اومدید اینجا منم اومد
یکی از ابرو هامو بالا انداختم و شیطون نگاهش کردم
که گفت
منحرفانه فکر نکنید آقای کیم منظور من برای تفریح بود نه چیز دیگه ای
+ مگه من چیزی گفتم
_ نه....اصلا ولش کنید بهتر برین ، دوست دخترتون منتظرتونِ بهترِ تنهاش نزارین خداحافظ
و از کنارم رد شد و به سمت پل چوبی رفت
و آخرای پل چوبی نشست و پاهاشو توی آب کرد
چند دقیقه بعد بلند شد و خواست قدمی برداره که سر خورد جیغی کشید و توی آب افتاد
لبخندی زدم که دیدم سکش داره پارس می کنه
به جنی نگاه کردم که دیدم
داره دستاشو تکون می ده و
کم کم رفت زیر آب
نکنه شنا بلد نیست
دویدم و از پل چوبی رد شدم و شیرجه زدم تو آب
و دنبالش گشتم ولی چیزی ندیدم اومدم روی آب و نفس عمیقی کشیدم و باز رفتم داخل آب که ناگهان دیدمش به سمتش رفتم و بغلش کردم و شنا کردم
از آب بیرونش آوردم و گذاشتمش روی شن ها
روی صورتش چند ضربه آروم زدم
_هی جنی چشمات و باز کن
دستمو جلوی دماغش گذاشتم که دیدم نفس نمی کشه
دهنشو باز کردمو دهنمو روی دهنش گذاشتم

ادامه دارد ........





sleeping BeautyWhere stories live. Discover now