تهیونگ با فیس درمونده و بی پناهی دم در بود، مثل یه بچه ببر که مادرشو گم کرده تو چشام زل زده بود.
+میتونم بیام تو هیونگ؟
سرد و بی حوصله از جلوی در کنار رفتم تا داخل بشه!
-من دعوتت نکردم ک ازت پذیرایی کنم، اگه چیزی میخوری از یخچال بردار.+تنهایی؟
-خدمه و پرستارو چند روزیه رد کردم، حوصله آدم اضافی ندارم.
سری تکون داد و وارد آشپزخونه با دکور مشکی و طلاییم شد ، در یخچالو باز کرد و نا امید بست، بقیه کابینت ها رو هم چک کرد.
با کلافگی دستی تو موهاش کشید و گفت: مسئول خرید بیگ هیت مرده؟ تو نیاز به مراقبت داری و اونوقت تو خونه ی خالی از هر گونه مواد غذایی تنهایی.
کیوت نگران!
هیچی نگفتم که دست سالممو گرفت و به سمت اتاق هدایت کرد و عین مامان هایی که بچشون کار بدی کرده گفت: زود لباساتو بپوش میریم خرید.اومدم اعتراض کنم که اصلا اجازه نداد و سریع از اتاق رفت! کاپشن و ماسک و کلاهمو برداشتم، به سمت در خونه رفتم ، جلو در منتظر بودم، کلافگی و درموندگیش از ده متری واضح بود، اما چرا؟
توی ماشین هیچ کدوممون چیزی نگفتیم، تقریبا آخر شب بود ، پس با هماهنگی منیجر یکی از فروشگاهای زنجیره ای برای ما آماده بود.
وقتی وارد فروشگاه شدیم و تهیونگ با ذوق سراغ توت فرنگی های بسته بندی رفت، ناراحتیم پر کشید، فهمیدم چقدر دلتنگش بودم.
انگار اونم با خوردن توت فرنگی های نشسته کاملا حال چند مین پیششو یادش رفت.
یک ساعت تو فروشگاه چرخیدیم و چند سبد پر کردیم و پول خرج کردیم و گفتیم و خندیدم.
هر چند دقیقه غیبش میزد و بعد با یک چیز مسخره سر و کلش پیدا میشد و از سر و کوله من بالا میرفت.
بعد از بسته بندی خرید های لازم و چرت و پرتای تهیونگ به آپارتمان من رفتیم!
YOU ARE READING
since you got away...
Fanfictionاز وقتی دور شدی... 👻 💙 💙 💙 کاپل اصلی : یونته کاپلای فرعی: کوکمین و نامجین 🐯🐱 🐥🐰 🦙🐨 خلاصه: خب تقریبا ریل لایف فیکه، در مورد زندگی روزانه بنگ تن به تازگی با دوری یونگی عزیزمون بخاطر جراحی دستش تهیونگ چیز های جدیدی رو حس میکنه... کوکمین شیطو...