حسای منفی به درونم حمله کرد وقتی دست در دست جیمین پایین برج یونگی ایستادیم، با تردید به جیمین نگاه کردم و گفتم:میخوای نریم؟ مزاحمش نباشیم؟-کجا نریم این همه راه اومدیم، اعضا هم نگرانشن، چیزیش نشده باشه.
از تصور اینکه ممکنه حالش خوب نباشه، دلم به جوش اومد و تهوع گرفتم.
هر دو ماسک زده و ست کامل مشکی وارد شدیم، با هماهنگی نگهبان بالا رفتیم.
رمزو بلد بودیم اما بازم برای احتیاط در زدیم و منتظر موندیم.
در باز شد، هوسوک ربدوشامبر به تن جلوی در ایستاد و لبخند خورشیدیش که الان مثل سوهان روح بود رو نگاه کردم،
جیمین زود تر از من به خودش اومد و گفت: معلوم هست چه مرگتونه؟ میفهمید نگرانتونیم؟از دیشب ازتون خبری نیست.
پرخاش از جیمین مودبمون بعید بود و این نشون دهنده فشاری بود که انگار فقط رو من نیست.
وارد که شدیم یونگی بدون هیچ حسی روی مبل نشسته بود و نگاهمون میکرد، سرشو تکون داد و گفت: امرتون؟
جیمین اومد حرف بزنه که زودتر گفتم: اومدیم عرض کنیم شمارو بیگ هیت نمتونه پیدا کنه، این آقا هم امروز نیومد. میخواستیم ببینیم به امید خدا مردین یا نه؟ که متاسفانه نمردین.
بریم جیمین!یونگی دستمو گرفت و سرد گفت: بقیه برن تو بمون، بذار حرف بزنیم.
نگاهش کردم و هیچی نگفتم، دستمو از دستش کشیدم و رفتم.
توی ماشین که نشستیم جیمین عین بمب ساعتی ترکید: بقیه برن تو بمون؟همین؟ شوخیش گرفته؟ بینشون چه خبره؟ هوسوک اصلا گی نیست، من نمیفهمم چه چیز فاکی داره رخ میده.
نگاهی به جیمین انداختم و گفتم: این بحث اینجا برای ابد تموم شدست، من یکیو میخواستم، باهاشم خوابیدم، اما اون یکی منو نخواست.
جیمین متاسف نگاهی بهم کرد و گفت: تا کی میخوای ساکت بمونی؟
گفتم:جیمین تموم شد، تموووووم.
حالم خراب نبود، توی بی حسی مطلق غرق شده بودم و مغزم خالی بود.
اجرای life goes on داشتیم، یونگی رو با vr و هولوگرام و این داستانا اضافه کرده بودن و خیلی بامزه بود.
جین موقعی که دید انقدر سر و صدا کرد و ذوق زده شد که دیوونه شدیم.
چند باری بهم زنگ زد و اما دلم به جواب دادن نبود، میخواستم تموم شه همه چی.
تو خوابگاه جمع بودیم و اجرارو دیدیم حواسم به بحثاشون نبود مثل همه این مدت که شنیدن اسمم توجهمو جلب کرد.
هوسوک: یونگی روحش داغونه و من نمیدونم چرا ، اون روز که تهیونگ و جیمین اومدن خونش و من اونجا بودم، از شب قبلش داستان بود.
واقعا میخواد رابطشو برامون بگه؟ادامه داد: رفتم بهش سر بزنم که یونگی گفت دختر میخواد و خیلیم اصرار داشت، منم دوتا دختر جور کردم و اونم بلونده رو انتخاب کرد و رفت تو اتاق وسط رابطه بودم که صدای جیغای دختره وحشتناک شد، رفتم ببینم چه خبره که دیدم یونگی داره به وحشی ترین حالت ممکن به فاکش میده اما نه با دیک خودش و با مانستر دیلدو ، حتی یه دکمه از پیرهن خودشم باز نکرده بود، دختره با درد و اشک جیغ میکشید، یونگی هم انگار توی پنیک اتک بود و همش میگفت:"مثل توی هرزه باهاش رفتار کردم و قلبشو کشوندم درست زمانی که همه چی قشنگ بود ریدم تو زندگیم ، درست زمانی که باکرگیشو تقدیمم کرد." نمیدونم کیو میگه و چشه. میگید چیکار کنیم، این چند وقت تک و توک جواب میده که فقط بیگ هیت بهش گیر نده.
چی داشت میگفت هوسوک؟ یعنی اونم مثه من حالش خوب نبود؟ یعنی اون با هوسوک نخوابیده بود؟ اون در واقع در عینی که داشت بهم خیانت میکرد بهم خیانت نکرده بود؟ باید چی کار کنم الان؟
مغزم داشت میترکید، دو سه روزی آف داشتیم تا ضبط کنسرت سال نومون منم سر سری از همه خداحافظی کردم و از شهر خارج شدم، رفتم ویلای خارج شهر یونگی ، اونجا رو دوست داشتم، منظره حیرت انگیز کوه ها.
میخواستم تنها باشم در عینی که بوی یونگی ، صدای یونگی، حتی تصویر یونگی رو همه جا حس کنم.
بعد ازساعت ها رانندگی و ایستادن چند جا برای خرید، و هماهنگی با بیگ هیت در حد اینکه خارج شهرم نه در حد اینکه کجام، و شنیدن غر غرای مدیر برناممون برای بی ملاحظگیم و بدون بادیگارد بودنم.
شام سر سری در حد غذای آماده خوردم و تیشرت یونگی رو از کمدش برداشتم و تنم کردم و رو تخت غرق در عطرش به خواب رفتم.
با احساس چیزی نزدیکم از خواب پریدم ...
💜🕳💜🕳💜🕳💜
آقا دیگه آخرای "از وقتی رفتی..." رو داریم! بعدش چه کنیم.🥺برا پارت بعد هیجان دارم.یعنی تهیونگ چی حس کرد یا خدا😱
یه خورده هول بدین ۱ کا سین بخوریم بعد کامپلیت کنیم.
اون ستاره پایین سمت چپو بزنید.
موچ به کله هاتون🥳🥳🥳
خودم شخصا زرای نویسنده رو زیر پارت نمیخونم ، الان شما خوندین؟😂
JE LEEST
since you got away...
Fanfictieاز وقتی دور شدی... 👻 💙 💙 💙 کاپل اصلی : یونته کاپلای فرعی: کوکمین و نامجین 🐯🐱 🐥🐰 🦙🐨 خلاصه: خب تقریبا ریل لایف فیکه، در مورد زندگی روزانه بنگ تن به تازگی با دوری یونگی عزیزمون بخاطر جراحی دستش تهیونگ چیز های جدیدی رو حس میکنه... کوکمین شیطو...