🧜‍♂️‌آغاز نغمه🧜‍♂️

299 106 60
                                    

این داستان سالها پیش شروع شده بود.

درست از زمانی که انسان پا به قلمروی دریا گذاشت و طمعش را هم همراه خود سوار کشتی ها کرد. این جنگ شروع شد، ادامه یافت و گویی هیچ نمیتوانست تمام شود.

انسان ها سالیان سال با مردم دریا جنگیدند. سپس خشم خدایان بر هر دوی آنها فرود آمد و نزاع آنها به دست فراموشی سپرده شد.
دیگر اهالی دریا تبدیل به داستان های شبانه ای شده بودند که مادران و پدران قبل از خواب برای فرزندان خود تعریف میکردند.

اما درست زمانی که انسان ها واقعیت آنها را زیر تلی از دروغ پنهان کردند؛ آنها بازگشتند و واقعی شدند.

هنگامی که انسان توانست به وسیله ی کشتی های غول آسا پا در کرانه های دور از دسترس اقیانوس، تنگه های سنگی و صخره های خشن بگذارد، تپه ی طلایی هوش از سر تمامی دریانوردان ربوده بود.

اما تمام این سال ها پای هیچ دریانوردی به آن جزیره ی درخشان نرسید. در افسانه ها و داستان هایی که سینه به سینه منتقل میشدند روایت شده بود؛ شب هنگام، در تیره ترین نقاط تنگه ی زرد، آوازی الهی به گوش میرسد، از پریانی زیبا رو که به دور کشتی ها میچرخند و میرقصند.

هیچکس اشعار آنها را از بر نبود. هیچکس چهره ی آنها را به خاطر نداشت. چون هیچکسی پس از دیدن آنان زنده برنگشته بود.
***

در میخانه ای شلوغ و پر رفت و آمد گروهی از اوباش و دزدان دریایی روستای ساحلی بوکجه، جلسه ی مهمی تشکیل داده بودند.

-"برای این سفر خدمه های خودمو مجبور نمیکنم باهام بیان. هر کسی که داوطلب باشه به عنوان خدمه برمیدارم. کی حاضره برای این سفر شجاعانه همراه من بیاد؟"

صدایی از کسی شنیده نشد.

ناخدا چشم چرخاند و نگاهش از روی تک به تک چهره های حاضرین گذشت. ترس و وحشت در چشمهایشان موج میزد.

-"یعنی از بین اینهمه دزد دریایی و ملوان و پهلوان هیچکسی جرئت سفر با من رو نداره؟"

-"مشکل از تو نیست جوون، مقصدت همه رو نگران کرده چون خودت که بهتر میدونی هیچکسی از اونجا زنده برنگشته."

یکی از چپق کش های پیر در حالی که کمرش را میخاراند پاسخ داده بود.

-"ناخدا حتی نمیدونیم تپه ی طلایی وجود خارجی داره یا نه."

مینسوک یکی از خدمه های قدیمی وی به حرف آمد و در ادامه سر و صدای حاضرین کم کم بلند شد و هرکسی این دیوانگی را به نحوی ملامت کرد.

-"البته که فکر خطراتشو کردم و راه حلش هم پیش خودمه. اگه وارد گروه بشین در جریانش قرار میگیرین وگرنه قصد ندارم راه حلمو به باقی مردم لو بدم."

وقتی همچنان عدم اطمینان و نگرانی را در چشمان حاضرین دید ترفند همیشگی را به کار گرفت.

Forbidden LullabyWhere stories live. Discover now