گویند سه خدا؛ زئوس، هادس و پوزیدون در مرحله ی آفرینش انسان وارد بحثی شدند در رابطه با اینکه «خوشبختی را کجا پنهان کنیم تا انسان به آن دست نیابد؟»
هادس بلندترین قله ی کوه و پوزیدون عمیق ترین دره ی زیر اقیانوس را پیشنهاد داد. اما زئوس پس از مدتی اندیشیدن گفت
: "در قلب خود انسان قرارش دهیم. در هر حال به فکرش نخواهد رسید که به قلبش رجوع کند."بعد از تمام این سالها همچنان کسی نمیتواند به این سوال پاسخ دهد که چرا گوش دادن به نوای قلب چنین کار دشواریست. مگر غیر از این است که دلت همان چیز را میخواهد برای خوشحالی توست؟
پس چرا عقل اجازه ی آزادانه اندیشیدن و عمل کردن را صادر نمیکرد؟ مگر اینکه همه قبول کنیم گاهی خوشحالی بهترین بهانه برای انجام کار های نامعقول نیست و غم میتواند به مراتب ثمر بخش و مناسب تر باشد.خسته از سر و صدای داخل آب خودش را روی تخته سنگی انداخته و رو به آسمان دراز کشیده بود. کای پسری از قبیله ی تلکین ها، که از جنگ و خونریزی خسته شده و به دنبال راهی برای فرار از این دیوانگی بود.
به روی شکم غلت زد و با انگشتانش اشکال نامشخصی بر روی آب کشید. گویا نیاز داشت افکارش از نوک انگشتانش به داخل آب بریزد تا بلکه کمی آرام گیرد. مدتی خودش را به دست نسیم خنک تابستانه سپرد و به صدای امواج گوش فرا داد.
ظاهر دنیایی که در آن زندگی میکرد با باطنش بسیار متفاوت بود. مردم آرامش را با نام اقیانوس میشناختند، اما هیچکس خبری از آشوب دنیای زیر آب نداشت.
باد از دور دست ها صدایی زیبا به همراه آورده بود که هیچ شباهتی به آواز مرگبار سایرن ها نداشت. جوان نا خودآگاه نیم خیز شد و گوش تیز کرد. این صدا زیباترین نوایی بود که در تمام عمرش شنیده.
قلبش به تپش افتاده بود و احساس میکرد سینه اش مچاله خواهد شد. برای دیدن صاحب این صدای بی نظیر عطش عجیبی داشت.پس بی تاب داخل آب پرید و به سمت صدا شنا کرد.
هرچه به آن کشتی غول آسا نزدیکتر میشد، صدا وضوح بیشتری میافت. درست فهمیده بود، این صدای زیبا و بی نقص به یک انسان تعلق داشت.
پیش از این هم با انسانهای بی شماری مواجه شده بود. انسان هایی که جنگ را به سرزمین او آورده بودند. انسان هایی که باید از آنها دوری میکرد.
اما هیچکدام او را چنین به دام خود نینداخته و برای دیدار مشتاقش نکرده بودند.بی اختیار به دنبال کشتی راه افتاده بود و دنبال راهی میگشت تا از پس دیواره ی بلند کشتی، آن شخص خوش صدا را ببیند. طولی نکشید که صدای آواز سایرن ها گوش هایش را پر کرد.
خارج از آب صدای زیبای آنها مانند لالایی بی کلام، آرامش بخش و اغوا کننده بود. اما خیلی خوب میدانست که وقتی از داخل آب به آن آواز گوش فرا دهی معنای کاملا متفاوتی خواهد داشت.
YOU ARE READING
Forbidden Lullaby
Fanfictionمجموعه داستان: لالایی ممنوعه زوج:کایسو ژانر: رمنس، فانتزی، اساطیری ᯽᯽᯽᯽ گویند سه خدا؛ زئوس، پوزیدون و هادس در مرحلهی آفرینش انسان وارد بحثی شدند در رابطه با اینکه «خوشبختی» را کجا پنهان کنیم که انسان به آن دست نیابد؟ هادس بلندترین قلهی کوه و پوزی...