🧜‍♂️پایان نغمه🧜‍♂️

228 86 44
                                    

بزرگترین دلیل زنده ماندن افسانه ها این بوده که هر زمان، افرادی هستند که بدان ایمان دارند. در میان دروغ های بی شمار، افسانه هایی بر پایه ی حقیقت هم وجود داشت.

موجود زیبایی که مانند جواهری در دل شب میدرخشید و نگرانی در چشمانش موج میزد یک حقیقت گمشده بود. در عوض تپه ی طلایی، یک دروغ بی سر و ته. دروغی بر پایه ی زیاده خواهی و حماقت انسان.

سایرن ها سالیان سال انسان ها را شکار کرده و تبدیل به برده ی خود میکردند. جزیره ای که انسان به طمع آن، بار ها دل به دریا زده بود، در حقیقت زندان همنوعانش بود.

کیونگسو دیگر توان تشخیص دروغ از حقیقت را نداشت. حباب نازک باور هایش ترکیده و ایمانش را به دانسته هایش از دست داده بود.

انگشتهایی که بر روی صورتش نشستند خواستار جلب توجه بودند. پسرک بی تعلل نگاهش را روی بدن براق آن موجود زیبا برگرداند و سپس لبخند سریعی تحویلش داد.

-"پس اون صدای زیبا متعلق به تو بود؟"

با تعجب نگاهش را بالا برد و در چشمان پر تلاطم تلکین جوان غرق شد.

-"تو صدای منو شنیدی؟"

دست کای بر روی دستش نشست و سپس بر دور مچش پیچید. مثل یک نحوه ی دست دادن عجیب مینمود. تازه متوجه شده بود که مابین انگشتانش فواصل وجود نداشت و ناخنهایش بیشتر شبیه به صدف بود. پولک های ریز طلایی رنگ روی گونه هایش بیشتر از قبل به چشم می آمد و کم کم متوجه صدای خرخر مانند سینه اش نیز شده بود.
باید به آب برمیگشت؟

-"صدای تو بود که منو به دنبال خودش کشوند."

نگاه آن موجود رویایی سرشار از تحسین و شگفتی بود. به گونه ای عمیق نگاهش میکرد که پسرک دست و پایش را گم کرده بود. برای تغییر فضا ناگهان پرسید :"تو کجا زندگی میکنی؟"

این سوال زودتر از همه به ذهنش رسیده بود.

-"من از خونه ی خودم دور شدم."

-"یعنی جایی برای زندگی نداری؟"

کای با خنده دمش را چندین بار داخل آب زد، گویا میخواست نکته ی مهمی را یادآور شود.
-"همه جا خونه ی منه."

در میان اقیانوس نشسته بودند. البته که همینطور بود.
پری جوان ناگهان هیس بلندی کشید و به بینی اش چین انداخت.
-"باید برگردی تو آب؟"

در تاییدش سر تکان داد و بلافاصله داخل آب شیرجه زد. چندی بعد دوباره سرش را از آب بیرون آورده بود. کیونگسو از روی تخته سنگ به سمت آب خم شد و روی شکمش دراز کشید.
-"میتونی منو به خشکی برسونی؟"

-" ساحل خیلی دوره و آبش عمیق نیست. نمیتونم تا اونجا شنا کنم. میدونی که آدما... همه جا تله گذاشتن."

-"آه متوجهم."

نگاه غمگینش را به اقیانوس دوخت و با نوک انگشت اشکال بی معنی بر روی آب کشید. گویا میخواست افکارش را از این طریق به داخل آب تخلیه کند.

Forbidden LullabyWhere stories live. Discover now