ووت: +140
هو عه کول جمعه :)🍓♟ ♟ ♟
"من برگشتم"
هری با صدای لویی به خودش اومد.اون تو یه کوچه تنها نشسته بود، رو پله های سنگی یه خونه که انگار کسی داخلش نبود.
لویی با لبخندی اومد و کنار هری نشست، تو دستاش یه پاکت کاغذی داشت.
هری با گرسنگی بهش زل زد تا وقتی که لویی دو تیکه نون و یه قالب پنیر از تو پاکت درآورد.لویی نون گرم رو بدست هری داد و گفت:
"متاسفم ولی اینا تنها چیزی بود که تونستم گیر بیارم،وقتی نیست که برم توی شهر!"هری که همین الانش نصف نون رو بلعیده بود و میجوید سرشو تکون داد.
"این عالیه"
بعد خجالتی دست شو رو دهنش گذاشت.
"خیلی گشنه م بود"لویی بهش لبخند و کمی شونه شو نوازش کرد.هری لقمه شو قورت داد و پرسید :
" کشتی کِی حرکت میکنه؟! ""کمتر از یه ساعت دیگه"
هری دور دهنش رو پاک کرد و سعی کرد لقمه ی بعدی شو ریز کنه و مودبانه بخوره.
کمی که حس کرد شکمش از قار و قور کردن افتاد آهی کشید.
" نمیتونم صبر کنم که زودتر برم خونه"لویی جوابی نداد. فقط نگاهش کرد.هری به خاطر خوابیدن تو درشکه و پوشیدن لباس های دیروزش کمی ژولیده به نظر میرسید.لویی همیشه اون رو مرتب و تمیز دیده بود از اونجایی که خب... اون یه شاهزاده ست.
و این تصویر از اون پسر براش جدید بود.انگار شاهزادگی یک ویژگی ظاهری نبود، تو خونش بود.
چون حتی تو این حال آشفته هری همچنان زیبا و خیره کننده بود...
لویی که اینجوری فکر میکرد."تو چی؟"
لویی خودش اومد.
"چی؟""وقتی برگردی خونه، چیکار میکنی؟"
لویی لبخند زد و تو فکر رفت.
"احتمالا اول از هرچی میرم سراغ زین، محکم بغلش میکنم و بعدش باهم آبجو مینوشیم... و بعدشم برمیگردم و به روال زندگی معمولیم""چه شکلیه؟"
هری کنجکاو دست شو زد زیر چونه ش.
"روال زندگی معمولی؟ "لویی شونه بالا انداخت.
"خب...تو شهر چرخیدن،قمار کردن، غذا خوردن و تقریبا میشه گفت تلاش برای زنده موندن! "هری اخم ملایمی کرد.
" اونجا شغلت چیه؟ "" شغلی ندارم"
هری متعجب شد.
" پس چجوری درآمد داری؟ چجوری غذا یا لباس میخری؟"لویی خندید.
" نمیخرم! "هری گیج تر شد.
"منظورت چیه؟ "لویی بهش نگاه کرد.یجورایی دلش نمیخواست سبک کامل زندگی شو برای هری شرح بده. اون پسر پاک بود و شاید همه رو مثل خودش میدید. از این میترسید اگه تمام حقیقت رو راجع به خودش بفهمه دیگه هرگز بهش اعتماد نکنه.
YOU ARE READING
My Elizabethan Fantasy{ناتمام برای همیشه}
Fantasy_______________________ [دنیایی که توش هری فرزند لوس و نازپرورده ی ملکه و پادشاه هست و لویی یه سرکشِ به ظاهر عوام زاده، که تمام عمرش فقط به یک نفر تعظيم کرده...] _______________________ داستان حقیقی جایی شروع میشه که در شب تولد هجده سالگی شاهزاده هر...