27.{همه چی تموم شد}

740 240 527
                                    

ووت:+178

جمعه تون آروم🍓

♟ ♟ ♟

تنها تصویری که لویی و هری میتونستن ببین،سقف کوتاه و پوشیده شده از گونیِ درشکه بود.
اسبها با سرعتی نه چندان بالا در دل جنگل حرکت میکردن و الیزابت کسی بود که هدایت شون میکرد.با پوشیدن لباس مردونه رعیتی و پنهان کردن موهای بلندش زیر یه کلاه، خودشو یک مرد جا زده بود.

و برادرش و معشوقش داخل درشکه سرپوشیده میان انبوهی از کاه و یونجه مخفی شده بودن.

آسمون بارونی و گرفته باعث شده بود جنگل تاریک تر از چیزی که باید به نظر برسه.جاده ای تنگ و گِـلی که حالا تمام چاله چوله هاش پر از آب بارون بود، شده بود مسیر شون رو ناهموار تر کرده بود و خودشونم نمیدونستن کجا میرن؟
تنها هدف این بود که تا جای ممکن از رافائل و سربازهاش دور بشن.

داخل درشکه چیزی از بیرون دیده نمیشد.لویی روی کاه دراز کشیده بود و محافظ گرانه هری رو تو بغلش نگه داشته بود.معلوم نبود از ترسه یا چی اما هری چشماشو باز نمی‌کرد.صورتش تبکرده و داغ بود و برعکس... تمام انگشتاش سرد و یخزده!
لباشو روهم فشار میداد و گاهی که چرخ های درشکه روی سنگ یا چاله ای میلغزید، مشت شو رو پیرهن لویی محکم تر میکرد.

"لویی؟"
بعد از مدتها بالاخره صدای ضعیفش به گوش لویی رسید.
رو کرد بهش.
"بله؟"

درشکه بازهم از یه گودال بزرگ عبور کرد و سخت جا به جا شد. لویی محکم تر هری رو بغل کرد.
هری چشماشو باز کرد. اونها نمناک بودن و مضطرب.
"اگه اتفاق بدی بیوفته... برای تو... یا خواهر و برادرم! چجوری خودمو ببخشم؟؟ اینها همش به خاطر منه!"

لویی اخماشو تو هم برد.
"دیگه هیچوقت اینو نگو هری"
با جدیت گفت و دست رو پیشونی تبدار و خیسش کشید.
"هیچ کدوم این اتفاقا تقصیر تو نیست.تو هیچ گناهی نداری.اگه خانواده ت به زور مجبور به ازدواجت نمیکردن اینجوری نمیشد"

هری لب شو گاز گرفت.
" اما... اونجوری هرگز تو رو نمی دیدم"

لویی آه کشید.
"میدونم.ولی تو سختی هایی رو تحمل کردی که لیاقتت نبود.خانواده ت باید پای اشتباه بزرگ شون بایستن"

درست لحظه ای که لویی جمله شو گفت، درشکه از حرکت ایستاد.هری و لویی هر دو فورا ساکت شدن و تکونی نخوردن.از بیرون فقط صدای شلاق بارون رو برگ و بوته ها شنیده میشد.
لویی خیلی آروم به هری گفت:
" همینجا بمون"

و خودش از جا بلند شد.از سمتی که به صندلی الیزابت میرسید خیلی با احتیاط پرده رو کنار زد. وقتی دید اون دختر صحیح و سالم سرجاشه نفس راحتی کشید.
"شاهدخت؟؟چی شده؟"

الیزابت فورا انگشت شو به نشونه سکوت رو بینی ش گذاشت. لویی دیگه چیزی نگفت و به تقلید از الیزابت گوش کرد.
جایی دور تر از خودشون صدای فریاد و شیهه اسب ها شنیده میشد.

My Elizabethan Fantasy{ناتمام برای همیشه} Où les histoires vivent. Découvrez maintenant