19.{فکر میکنم دارم...}

874 271 363
                                    

هی چیلدرن :)
لازمه بدونید که من بدقول نیستم. سیمکارتم مشکل پرداختی داشت و نمیتونستم اینترنت بخرم! وای فای هم نداشتم، سو...... 🤦‍♀️
بهرحال... لذت ببرید🍓ووت: +148

♟ ♟ ♟

صبح روز بعد، هری در آروم ترین حالت ممکن از خواب بیدار شد.
آرامشی که تو قلبش داشت بسیار عجیب بود، انگار برای اون مدتی که خواب بود فراموش کرده بود تو یه شهر دور افتاده تو کشور فرانسه در حال فراره...
انگار که اصلا قایم شدنی در کار نبوده، انگار تو خونه ی خودش بود.

اما تو خونه نبود...
تو آغوش لویی بود!

وقتی سرشو بلند کرد و دید لویی کنارش مثل یه بچه راحت و عمیق خوابیده،تمام بدنش از شیرینی وجود اون مرد کنارش، سرشار شد.
تنش از حرارت بدن لویی که بهش چسبیده بود حسابی گرم بود.

تازه وقتی خواب از سرش پرید موقعیت شونو به یاد آورد. اینکه الان کجا هستن و این اتاق متعلق به کیه؟
اینکه در حال فرار هستن و به زودی باید این شهر و ترک کنن.
ای کاش بیشتر میخوابید... ای کاش تو همون دنیای خیالی که خودش با لویی تنها بود و خوشحال، تا ابد گیر میوفتاد.

با این فکر، ناراحت آهی کشید و سرشو رو بازوی لویی گذاشت. اما چشماشو نبست، به لویی خیره موند.
انگار اونم داشت به اندازه ی هری از خوابش لذت میبرد.
چهره ش تو اون حالت خیلی لطیف و آروم بود.بدون هیچ دغدغه و نگرانی.

هری نتونست جلوی خودشو بگیره، دست شو بالا برد و چهارتا انگشتش رو کشید رو گونه ی لویی و نوازشش کرد.
پلکای بسته ی لویی چندبار تکون خورد. مژه های بور و بلندش بهم خوردن و خیلی زود اون چشماشو باز کرد.
هری بدون خجالت به نوازش کردن صورتش ادامه داد.

وقتی لویی گیج و منگِ خواب بهش زل زد، هری لبخند زد و با صدایی گرفته زمزمه کرد:
"صبح بخیر"
لویی کم کم به خودش اومد. اما از لمس هری فرار نکرد. به جاش دست پسر رو تو دست خودش گرفت و فشرد.
"صبح بخیر"

از واکنش لویی، لبخند هری پررنگ تر شد.
لویی با نوک انگشتاش موهای پیچ و تاب دار هری رو از پیشونیش کنار زد.
"خوب خوابیدی؟"

"بله خیلی...مدتها بود اینقدر راحت نخوابیده بودم!چندین ماه احتمالا..."

لویی وسط ابروهای هری رو بوسید (و کاملا غیر ارادی اینکار و کرد).
"منم همینطور"

هری که از تماس لبهای گرم لویی با پوستش، تپش قلب گرفته بود،چشماشو بست و خودشو بیشتر به لویی چسبوند.
"حالا چیکار میکنیم؟!"

" گمونم باید بریم"

هری یه لحظه خواست بگه چقدر خسته شده از این سفر طولانی...که مجبوره اینجور آواره باشه.
اما به یاد آورد لویی هم تو همین شرایط سخت گیر افتاده درست مثل خودش.
با این تفاوت که لویی به این طرز زندگی عادت داشت، نه مثل هری لوس و نازپرورده که شخصی ترین کارهاشو هم یه نفر دیگه براش انجام می‌داد.

My Elizabethan Fantasy{ناتمام برای همیشه} Where stories live. Discover now