ووت: +165
امیدوارم لذت ببرید. هو عه گود جمعه:)
(متن انتها چپتر رو حتما بخونید)♟ ♟ ♟
هری زمانی "برگشتن به خونه" رو با تمام وجودش حس کرد که استر و بقیه ی دخترا با خوشحالی اومدن و دورش حلقه زدن و دستاشو بوسیدن.
یا وقتی که رو تخت خودش نشست که حالا انگار یه تیکه یخ شده بود.
یا وقتی دخترا براش حمام گرم آماده کردن و لباس های قدیمی خودشو براش آوردن و استر توی ظرف نقره ی مخصوصش پاهاشو شست و شو داد.هری دلش برای همه ی اینا تنگ شده بود.و تنها بدی که وجود داشت این بود که هری نمیتونست مثل روزهای سابق ازشون لذت ببره.
حتی وقتی همونجا لبه تختش نشسته بود و پاهاش ماساژ داده میشد،بدون توجه،خیره مونده بود به پنجره ای که رو به رودخانه باز میشد و حتی پلک هم نمیزد. تنها چیزی که چشماش میدید تصویر لویی بود.شاید اگه میدونست اون خوشحالی و حس رهایی تو دلش انقدر ناپایداره از ثانیه های بودن کنار لویی بیشترین استفاده رو میبرد.
صدای باز و بسته شدن در اتاقش اونو از فکر و خیال کشید بیرون. لیام بود.
هری پاشو از ظرف کشید بیرون و به استر فهموند دیگه کافیه.پس اون دختر فورا اطاعت کرد و حوله ای برداشت تا پاهاشو خشک کنه.
هری سرشو سمت لیام چرخوند.اونم مثل خودش چشماش خمار بود.تازه خورشید طلوع کرده بود و اونا هر دو تمام شب رو بیدار بودن.
"چی شد لیام؟به کسی گفتی؟""بله"
لیام گفت و آه کوتاهی کشید.
"پرنس نایل. تا چند دقیقه دیگه میان اینجا""اوه"
یهو چیزی یادش اومد:
"اسمی که از سِــر ویلیام نبردی؟؟!"لیام بهش اطمینان داد که چیزی نگفته.
هری مضطرب بلند شد و دستی به سر و لباسش کشید.
"خوب به نظر میرسم؟"لیام بی اختیار لبخندی با محبت بهش زد.
"البته شاهزاده، مثل همیشه"
هری سر تکون داد.
"خوبه"لیام نگاه شو از هری گرفت و متوجه سینی غذایی شد که به محض رسیدن شون به قصر برای هری آورده بود. کاملا دست نخورده بود.
"شاهزاده؟ چرا غذا نخوردین؟""نمیتونم. خیلی مضطربم"
لیام اخم کرد.
"ولی باید غذا بخورید.ببینید چقدر ضعیف شدید!!"قبل از اونکه هری بخواد دوباره مخالفت کنه صدای برادرش رو شنید:
"هری؟"و اون فورا برگشت.نایل همون دم در با دیدن هری ایستاد.از چهره ش پیدا بود چقد مشتاق و بی قرار بود برای دیدن برادر کوچکترش اما وقتی چشمش به هری افتاد لبخندش محو شد.
برادر زیبا و شادابی که همیشه اونو مثل یه غنچه ی گل دیده بود جاشو با یه پسر لاغر و پژمرده عوض کرده بود. موهاش هم از آخرین باری که دیده بودش بلند تر شده بودن.
YOU ARE READING
My Elizabethan Fantasy{ناتمام برای همیشه}
Fantasy_______________________ [دنیایی که توش هری فرزند لوس و نازپرورده ی ملکه و پادشاه هست و لویی یه سرکشِ به ظاهر عوام زاده، که تمام عمرش فقط به یک نفر تعظيم کرده...] _______________________ داستان حقیقی جایی شروع میشه که در شب تولد هجده سالگی شاهزاده هر...