ووت: +177
تایتل گیج کننده ست؟
احساس میکنم نمیشه خوند :/
ولی اونایی که خوندن... خب.... =)♟ ♟ ♟
هری بعد از ملاقات با لویی، با چشمای گریون به قصر برگشت. لویی حتی بهش توضیح نداد چرا، فقط درخواست هری رو رد کرد و خیلی هم سریع از میخونه رفت.حتی نگاه به پشت سرش نکرد.
زین گیج بود. لیام هم همینطور... و هری کوچکترین چیزی نگفت.
در سکوت و اشک ریزان به قصر برگشت و سریعا خودشو به اتاق برادرش رسوند.
از اونجایی که دیگه هوا تاریک شده بود میدونست نایل حتما تو فضای شخصی خودش در حال استراحته.انقدر از رفتار لویی پریشون بود که حتی فراموش کرد در بزنه.همینجور وارد اتاق شد.
نایل بی خبر از همه جا گوشه ای اتاقش (که از اتاق هری هم کوچکتر بود) تو نورِ فقط یک شمع داشت کتاب میخوند. با وارد شدن ناگهانی هری از جا پرید.
"هری؟"هری با پشت دست اشک هاشو پاک کرد.
"برادر....من متاسفم... من...."نایل از جا بلند شد و رفت پیشش.
"چه اتفاقی افتاده؟""من رفته بودم دنبال لویی که بیارمش قصر...اما اون_...."
"تو چیکار کردی؟"
نایل متعجب حرف هری رو قطع کرد.
هری از لحن برادرش کمی ترسید.
"رفتم دنبال لویی""برای چی اینکار و کردی؟ "
" پدر ازم خواست.اون میخواست ملاقاتش کنه"
هری گیج شد چون فکر میکرد نایل از این موضوع خبر داره.
" مگه چیزی از نامه رافائل نشنیدی؟"" کدوم نامه؟ "
نایل کلافه گفت.
"نامه ای در کار نیست هری. به فکرت نرسید قبل از ترک کردن قصر به من چیزی بگی؟؟؟؟ "هری وحشت زده دست تو موهاش برد.
" اوه... من.... من نمیدونم..."نایل آهی کشید و تو اتاق قدم زد.
"با کی رفته بودی؟ "" تنها... یعنی با لیام"
" کسی تعقیب تون نکرد؟"
هری سرشو به دو طرف تکون داد. اشک توی چشماش بود.
" نه... نمیدونم... "
و بعد زیر لبی به خودش گفت:
"چیکار کردم؟"نایل ناراحت به هری نگاهی انداخت. هری با گریه گفت:
"فکر کردم پدر میخواد بهم کمک کنه! "نایل دستی رو صورتش کشید و ناامید گفت:
" فقط برو دعا کن که_...."
و قبل از اینکه جمله شو به اتمام برسونه لیام تو چهارچوب در ظاهر شد.
هری هیچوقت در اتاق رو نبسته بود.حالا لیام سراسیمه اومده بود اونجا.
"پرنس نایـ...."
با دیدن هری حرف شو خورد.نایل نگاه شو بین هری و لیام چرخوند.
"سِــر جیمز؟ چی شده؟ "لیام نگران به نظر میرسید. و عجیب تر اینکه از رفتارش معلوم بود انتظار نداشت هری اونجا باشه. چون حالا نمیتونست صحبت کنه و مردد به نایل نگاه میکرد.
شاهزاده بلاخره صبرش به سر اومد و با صدای بلند گفت:
"حرف میزنی یا نه؟ چی شده؟"
YOU ARE READING
My Elizabethan Fantasy{ناتمام برای همیشه}
Fantasy_______________________ [دنیایی که توش هری فرزند لوس و نازپرورده ی ملکه و پادشاه هست و لویی یه سرکشِ به ظاهر عوام زاده، که تمام عمرش فقط به یک نفر تعظيم کرده...] _______________________ داستان حقیقی جایی شروع میشه که در شب تولد هجده سالگی شاهزاده هر...