17.{تو هستی!}

896 266 201
                                    

ووت:‌ +145

♟ ♟ ♟

بعد از اینکه اون پسر تونست هری رو از آب بیرون بکشه، با تمام سرعت از بندر دور شدن و هری مطمئن شد چهره شو بپوشونه تا کسی نبینتش.

اونا کاملا از شهر خارج شدن.
هری هیچ ایده ای نداشت اون پسر کجا میبرتش، اما از اونجایی که مورد اعتماد لویی بود، حرفی نزد و فقط دنبالش رفت.
اینجوری نبود که راه دیگه ای داشته باشه.

اونا سمت تپه های سنگی خارج از شهر رفتن، جایی که اثری از هیچ جنبنده ای به چشم نمیخورد.تنها چیزی که دیده میشد بوته های وحشی بودن و دره و دریا...

هری مجبور بود مسیری طولانی رو با پای پیاده بره و این خسته ش کرده بود...اما در مقایسه با استرس و نگرانی ای که برای لویی داشت هیچی نبود.
بلاخره اونا به جایی میون تپه رسیدن که حفره ای بزرگ داخل صخره ها دیده میشد.شبیه یک غار.

"اون میخواست اگه اتفاقی افتاد بیایم اینجا!!!"
پسره گفت و هری فهمید منظورش از -اون- لوییه.
بعدم بهش گفت اون یکی مرد هنوز توی بندره و قراره دنبال لویی باشه و بدون اون برنمیگرده.

هری چاره ی دیگه ای نداشت جز اینکه سکوت کنه و مطیعانه بره داخل غار.
حالا که همچین فاجعه اتفاق افتاده بود اونا باید تا جایی که ممکنه از دید همه دور باشن.
رافائل ممکنه سرباز هاشو تو کل شهر یا حتی دیگر شهر ها بفرسته و از مردم پرس و جو کنن.

تمام وقتی که تو غار پنهان شده بودن، هری انتهایی ترین جای ممکن نشسته بود، تو خودش جمع شده بود و یه کلمه هم حرف نمیزد.
اونا آتیش روشن کردن تا گرم بشن با توجه به اینکه هر دو سرتا پا خیس شده بودن.

وقتی هوا کاملا تاریک شد و باز اون دو نفر برنگشتن هری شروع کرد تو ذهنش به دیدن تصاویر وحشتناکی که ممکن بود تا الان به سر لویی اومده باشه.
ممکنه اونا دستگیرش کرده باشن...
ممکنه اسیری گرفته باشنش و اذیتش کرده باشن...
ممکنه آسیب دیده باشه...
یا ممکنه.... ممکنه کشته باشنش!

هری فقط با اون فکر بی اختیار شروع کرد به گریه کردن.
سرشو رو زانوها ش گذاشت و بی صدا هق هق کرد.اگه هر بلایی سر لویی اومده باشه هری خودشو مقصر میدونه.

پسر سعی کرد آرومش کنه اما هری گوش به حرفش نمیداد حتی به آب و خوراکی که براش آورده بود لب نزد.
خدا میدونست چند ساعت گذشت...پسر که دید نمیتونه کاری بکنه آخرش از خستگی کنار آتیش خوابش برد و هری هنوز همون جایی که نشسته بود با پلکای ورم کرده و کبود به دریچه ی غار خیره مونده بود بلکه چشمش به لویی بیوفته.

اواسط بامداد بود،زمانی که هیج اثری از خورشید نبود اما هوا انگار داشت روشن میشد...
گرگ و میش محض!
هری کنترلی رو مغزش نداشت و تو همون حالتی که نشسته بود خوابش برده بود، بدون اینکه چشماش کامل بسته شده باشن.
با شنیدن سر و صداهایی از جا پرید.

My Elizabethan Fantasy{ناتمام برای همیشه} Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon