10.{تو باید کمکم کنی}

1K 284 588
                                    

ووت: +125.
امیدوارم جمعه تون تا غروبش هم غم انگیز نشه :) الیویا آل🍓

♟ ♟ ♟

"درود به شاه لئونارد بزرگ.من،شاهزاده هری از انگلستان، از مهمان نوازی شما قدردانی میکنم.متشکرم که منو در خانواده ی اصیل خودتون پذیرفتید!"
هری جمله هاشو شمرده و با صدای بلند به زبان فرانسوی گفت درست همونجوری که رافائل یادش داده بود.

پادشاه و ملکه و عده ای دیگه از اهالی قصر،خدمتکار و مشاور و ندیمه...در مراسم معرفی هری به خانواده ی پرنس رافائل حضور داشتن.

هری بر خلاف حرفی که زده بود، هیچ قدردان نبود. اون قصر اصلا براش مثل خونه نبود.آدما با اینکه بهش احترام میذاشتن اما تو نگاه شون هاله هایی از قضاوت و تعجب وجود داشت.

خود پادشاه عبوس بود و موقع حرف زدن حتی اگه داشت حرف محبت آمیزی میزد، هیچ لبخندی به صورت نمی آورد.

ملکه حتی از پادشاه هم بدتر بود.اون پیراهن مجللی به تن داشت اما لباساش سر تا پا مشکی بود. انگار که کسی توی قصر مرده...
هری از نگاه کردن مستقیم بهش می‌ترسید.

از اینکه رافائل تک فرزند بود و هیچ خواهر و برادری نداشت خوشحال بود.اگه پدر و مادرش اینجوری هستن خدا میدونه خواهر و برادرش چجوری میخواستن باهاش رفتار کنن.این خانواده ی عجیب غریب و وحشتناک، هرچه کمتر بهتر...

چیزی که حال هری رو بیشتر از همه خراب میکرد، رفتار خود رافائل بود.
اون خندون و مودب بود درست همونجوری که تو قصر آلبرت با همه برخورد میکرد وقتی تو انگلستان بودن.
هری مطمئن بود هیچکس باور نمیکنه همین پرنس خوش اخلاق و با کمالات وقتی باهاش تنها میشه به چه هیولایی تبدیل میشه.

همون یه ثانیه کافی بود تا از فکری که به ذهنش خطور کرده بود، به خودش بلرزه.
شاید امشب همونجور که رافائل گفته بود هری دیگه واقعا راه فراری نداشته باشه.

تو مراسم خصوصی شام خانوادگی، وقتی هری با اون آدم ها سر یه میز نشسته بود بیشتر از هروقت دیگه ای احساس تنهایی و بی کسی میکرد.اهمیتی نمی‌داد وقتی اونا باهم به زبان فرانسوی صحبت میکردن و هری فقط سرشو پایین نگه میداشت.

حس میکرد مثل یه بچه توی جمعیت گم شده.
وقتی یه لحظه ی کوتاه سرشو بلند کرد و تازه بعد از اینهمه مدت متوجه شد که خبری از سِــرویلیام نیست، حتی بیشتر از قبل احساس تنهایی و گمشدگی کرد.
شاید چون اونا حداقل زبون هم رو میفهمیدن.

توی اون موقعیت،هری دلش میخواست از اون تالار فرار کنه و بره توی اتاق و در و پشت سرش قفل کنه.جایی که تصویر رافائل دیده نشه، صدای پادشاه و ملکه به گوشش نرسه و بوی اون مغز گوساله ی شام رو دیگه حس نکنه!

مدتی از شام گذشت.پادشاه به هری و رافائل اجازه ی مرخصی داد از اونجایی که تازه از راه رسیده بودن و احتیاج به یه استراحت اساسی داشتن.
البته بعد از یادآوری اینکه فردا شب همین موقع اونا در حال برگزاری جشن ازدواج شون تو قصر خواهند بود.

My Elizabethan Fantasy{ناتمام برای همیشه} Donde viven las historias. Descúbrelo ahora