همیشه یکی از فانتزی هام این بود که تو محل کار یا جامعه یا هرجا وقتی یکی اون بالا بالاها نشسته و زور میگه و بقیه فقط از سر ترس چشم میگن، جلوش درآم و از حق خودم دفاع کنم😐
امروز فانتزیم واقعی شد...
درسته برای چندمین بار مجبور شدم از یه شغل جدید بیام بیرون ولی برای اولین بار صدامو قورت ندادم و دهن یه بالا دستی رو بستم🖕🖕🖕در آینده هر چقدرم پول لازم شدین به خاطرش آزادی و حقوق تون رو له نکنید... مخصوصا اگه دخترید!
هو فان... اند تیک ایت ایزی😇هپی جمعه🍓
♟ ♟ ♟
سلولی که لویی توش حبس شده بود بسیار کوچیک بود و در بدترین شرایطی که میشه تصور کرد قرار داشت.
لویی مجبور بود رو زمین سرد و سنگی بشینه یا با پاهای برهنه قدم بزنه. اونا مجبورش کرده بود لباس هاشو دربیاره و حالا تنها چیزی که به تن داشت یک پیراهن بلند و سفید بود که حالا خیلی کثیف و لکه دار شده بود.دریچه ی کوچکی بالای دیوار رو به بیرون بود و اونقدر بلند بود که لویی قدش نمیرسید ازش حیاط رو نگاه کنه، و یک طرف سلول به جای دیوار با میله های بزرگ آهنگی حصار شده بود.
توالت چوبی گوشه ی اتاق قرار داشت و خبری از تخت برای خوابیدن یا صندلی برای نشستن نبود.لویی با دست و پاهاش که قل و زنجیر داشت رو زمین نشسته بود و تکیه شو داده بود به دیوار.
سرشو بالا نگه داشته بود و به دریچه که نور ازش به داخل میتابید زل میزد.
تو این مدتی که حبسش کرده بودن، فقط به هری فکر میکرد.حتی وقتی نگهبان ها بهش بی احترامی میکردن و زیر مشت و لگد میگرفتنش،فقط نگران حال هری بود نه خودش!مخصوصا بعد از اینکه یکی از همون شب های اولِ حبس هری دزدکی با کمک نایل اومد به دیدنش.
ظاهرش بدجوری پریشون و ناخوش جلوه میکرد.هرچند خودش چیزی به زبون نیاورد اما لویی فهمید اونهم تو شرایط خوبی نیست.اون مجبور بود برای حفظ امنیت شون فقط چند دقیقه کوتاه باهاش صحبت کنه و دوباره برگرده به زندان شخصی خودش.
و لویی یادش نبود از اون دیدار چند روز گذشته...؟از اینکه هری حقیقت رو به پدرش گفته بود نمیدونست چه حسی داشته باشه!
اینکه اعتراف کرده بود عاشق لوییه...از طرفی نگران حالش بود چون میدونست این براش گرون تموم میشه از طرفی یه گوشه تو قلبش خوشحال بود و افتخار میکرد از اینکه شاهزاده جوان عاشقش شده و از به زبون آوردنش شرم زده نیست.
یکی از چشماش به خاطر ضرباتی که به صورتش وارد شده بود، کبود بود و به زور باز میشد و چشم دیگه شم حالا به خاطر زل زدن به نور آفتاب خوب نمیدید. واسه همین وقتی قامت هری پشت میله های آهنی سبز شد فکر کرد خواب و خیاله.
ESTÁS LEYENDO
My Elizabethan Fantasy{ناتمام برای همیشه}
Fantasía_______________________ [دنیایی که توش هری فرزند لوس و نازپرورده ی ملکه و پادشاه هست و لویی یه سرکشِ به ظاهر عوام زاده، که تمام عمرش فقط به یک نفر تعظيم کرده...] _______________________ داستان حقیقی جایی شروع میشه که در شب تولد هجده سالگی شاهزاده هر...