☆1☆

1.8K 206 17
                                    

شاید برای اغلب بچه های مدرسه ی یانگ که مجبور بودن هر روز ساعت هایی رو تو اون جهنم سپری کنن مدرسه یه عذاب واقعی محصوب میشد

ولی برای یونگی که مجبور بود علاوه بر همه ی سختی های معمول مثل یه پادشاه زباله دونی رفتار کنه همه چی چندبرابر وحشتناک تر بود

اون باید اقتدار و شکوه یه شاه رو در چهره اش حفظ میکرد و از طرفی نباید مورد مواخذه مدیر و معلم ها قرار میگرفت چون به هیچ وجه قسط اخراج شدن از مدرسه و ترک تحصیل رو نداشت

مین یونگی چندان جسه ی درشت یا ماهیچه های پر نداشت ولی تو دعوا با سال بالایی ها تونسته بود جَنَم خودش رو نشون بده

تو تایم ناهار در گوشه ایی ترین قسمت سالن غذا‌خوری به تنهایی نشسته بود و ظاهراً مشغول خوردن ساندویچ مرغش بود

اما در حقیقت گوش هاش مثل رادار ماهواره مشغول جمع آوری اطلاعات دست اول و به درد بخور میگشت

بلاخره اونهم نیاز به اهرمی برای تهدید، گرفتن نمره، یا دفاع از خودش داشت و اگر بی گدار به آب میزد به زودی کله پا میشد

و عاقبت آدم های سقوط کرده چیز چندان دلچسبی نبود

یونگی نمیخواست کیسه بوکس سال بالایی ها بشه یا حتی بدتر مجبور بشه با یکی از اون کثافت های احمق ...

حتی فکر چنین روابط چندش آوری رو از ذهنش بیرون کرد و سعی کرد روی طعم مرغ ادویه خورده و حرف های بدرد بخور(راز) که ممکن بود_تصادفاً_بشنوه تمرکز کنه

و در اون لحظه اصلا توقع شنیدن حرف های دونسونگ های سال پایینیش رو نداشت

ظاهرا اون پسرک ریزه میزه که همیشه تو ساعت ناهار دور و اطرافش میچرخید به یه مشکل جدی_به نام فاجعه ایی که "شاید برای شما هم اتفاق بیافتد"_گرفتار شده بود

و ظاهرا کاری بجز دلداری دادن از همکلاسی کوچولوش بر نمیومد

حواس یونگی _به طور کاملاً ناخداگانه_به حرف های اون دوتا جوجه سال اولی جلب شد

پسر بچه ریزه میزه سال اولی که لپ های تپلی داشت و سعی کرده بود موهای آبی شده اش رو زیر کلاه بپوشونه ولی تار موهای سرکش کار رو براش سخت کرده بودن و به نظر نمیرسید پسر زیاد از این موضوع راضی باشه با نهایت تلاشش برای اروم حرف زدن رو به دوست لاغر اندامش گفت:

"تهیونگ حالا من چه خاکی تو سرم کنم موهاااام؟! اگه پدر و مادرم بفهمن پوستم رو میکنن اگه مدرسه منو اینجوری ببینه اخراج میشم😱"
و با زاری دست هاش رو روی سرش گذاشت و چشماش لبریز از اشک شد
دوستِ پسرک_که حالا یونگی میدونست اسمش تهیونگه_ برای دلداری دادن بهش دستش رو روی شونه ی ظریفش گذاشت:
"جیمینی تا نگی چرا همچین کاری کردی کمکی از من بر نمیاد اخه برای چی رنگ موهات رو عوض کردی مگه نمیدونی مدرسه چه تنبیهی برای متخلفین در نظر گرفته؟!"

صدای هق هق جیمین بیشتر شد
و یونگی علاقش به شنیدن بقیه ی حرف های اون دو رو به چپش گرفت و
_گاز نسبتا بزرگی_ به ساندویچ تو دستش زد
چون دلایل مسخره ی یه جوجه سال اولی برای رنگ کردن موهاش اصلا چیزی نبود که دوست داشت بشنوه

ولی جملات بعدی جیمین علاقه ی از دست رفته اش رو دوباره سر جاش برگردوند

"او.... اووو..اووون مجبورم ...کرد"

جیمین با لکنت گفت و باعث شد که دست دوستش که روی شونش قرار داشت بهش فشاری وارد کنه

"کی جیمینی؟ چرا همچین کاری کرد یه شرطبندی بود؟!"

جیمین سری به نشونه منفی تکون داد

"نَ-نههه تو راه خونه جلوم رو گرفت...مَ...من میخواستم فرار کنم وَوَ...ولی اون هولم داد تو ماشین ..."

سعی کرد بغضش رو با اب دهنش قورت بده و ادامه بده ولی با هر جمله از شاخه ایی به شاخه ایی دیگه میپرید و دقیقا معلوم نبود چی داره میگه
اما یونگی به خوبی منظور جیمین رو میفهمید

"ازم باااا...باااع ...با لباس زنونه عکس گرفت ...گف..گفت موهای آآآبی بهم میاد"

تهیونگ با شوک زدگی به دوست بغض کرده اش نگاه کرد و یکدفعه اون رو به آغوش کشید

"آروم باش جیمینی چیزی نیست ما درستش میکنیم"

یونگی نتونست جلوی خودش رو بگیره و کمی به سمت دو پسر میز بغلی متمایل شد و رو به جیمین پرسید:"ببینم بهت دست درازی که نکرده؟!"

هرچند خودش بعید میدونست که چنین چیزی اتفاق نیافتاده باشه ولی سوال ناگهانیش باعث تعجب دو پسر رو به روییش شد

تهیونگ زودتر از جیمین به یونگی پرید:

"فکر نمیکنم سرک کشیدن تو زندگی خصوصی ما به شما مربوط باشه "

و باعث شد که یونگی برای هزارمین بار خودش رو برای دخالت تو مسائل دیگران_مخصوصا سال اولی های لوس_ سرزنش کنه و گاز نسبتا بزرگ دیگه ایی به ساندویچ در حال اتمامش بزنه

اما انگار سوال یونگی الان سوال تهیونگ هم شده بود چون بلافاصله خودش رو برای فکر نکردن به احتمالات سرزنش کرد و از جیمین پرسید که آیا اتفاق ناگوار دیگه ایی هم افتاده؟

که جیمین فقط سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و گفت که زمانی که چشم هاش رو باز کرده با یه چیز سفید و چسبناک خیس شده بوده
ولی دلیلش رو نمیدونسته

با اینکه جیمین همه ی حقیقت ها رو نگفت اما رنگ از رخ تهیونگ پرید

یونگی با حرف جیمین به سرفه افتاد
و دوست داشت به خاطر حماقت های احمقانه ی سال اولی ها سرش رو بزنه تو دیوار

چون فاک اون بچه حتی نمیدونست دقیقا چه بلایی سرش اومده و زمانی که میفهمید یه کثافت پدوفیل ازش مثل یه عروسک برای ارضای هوسش استفاده کرده چه حسی بهش دست میداد؟


ووت☆
نظر🗳📬 😭

لطفا ازم حمایت کنید😢

SAVAGE LOVEWhere stories live. Discover now