☆2☆

872 179 14
                                    

یونگی دقیقا نمیدوست که برای باکرگی جسمانی پسر بیچاره ابراز خوشحالی کنه
یا برای عروسک جنسی قرار گرفتنش که باعث شده یکی دیگه روش خود ارضایی کنه ابراز ناراحتی

این واقعا یه بُرد بود یا شکست؟

اون بچه زیادی گوگولی بود و آدم مریض کم نبود
حتی خطر همین حالا تو جهنم_مدرسه_ یانگ هم در کمینش بود خیلی از اون آشغال های تازه به بلوغ رسیده ی کل خر منتظر میموندن تا بلاخره یه جایی تو دستشویی یا رختکن تنها گیرش بیارن و ترتیبش رو بدن
برای اکثر اون آشغال ها دختر و پسر فرقی نداشت و با شعار *"دیوار باشه سوراخ باشه"*
نهایت عوضی بودن خودشون رو به رُخ دیگران میکشیدن
و خب اون بچه خودش حمایت اگوست دی رو نمیخواست
و یونگی هم حاضر نبود به خاطر چندتا بچه دماغو که همین چند دقیقه پیش تو روش وایساده بودن و گفته بودن کارهاشون به اون هیچ ربطی نداره
خودش رو به دردسر بندازه و با کله گنده ها و گردن کلفت ها سر شاخ بشه

با صدای مین هی دختر قدبلندی که همکلاسیش بود و ازش دلیل نرفتن به کلاس رو میپرسید
به خودش اومد و متوجه شد انقدر غرق مشکلات بقیه شده که‌ مدتها از خلوت شدن سالن غذا خوری گذشته بدون اینکه متوجه بشه

با اخم مصلحتی به دختر نگاه کرد و با برداشتن کوله اش از روی صندلی کناری به طرف کلاس مشترکش با مین هی حرکت کرد

اگه میگفت در تمام طول کلاس هیچ چیز از درس نفهمیده اغراق نکرده بود

و در زمان برگشت به خونه متوجه شخصی که درست چند قدم عقب تر از اون راه میرفت نشد

فردا شنبه بود و قطعا تا دوشنبه یونگی همه چیز رو فراموش میکرد یا لاقل خودش که اینطور فکر میکرد

اخر هفته با وجود برادر بزرگترش که سرکار نرفته بود و پدر و مادرش که با اون احمق خودشیفته مثل پرنس ها برخورد میکردن مثل یه کابوس بود

و چه چیزی بجز خواب به بهانه ی خستگی میتونست اون رو از همه ی مشکلات دور کنه؟

معمولا دوشنبه ها روز شانس یونگی محصوب میشد
یا امروز دوشنبه نبود و یا یونگی انتظارات بیخودی از دوشنبه ها داشت

چون صبح خواب مونده و به کلاس اولش نرسیده بود_که مسئله ی چندان تازه ایی برای هیچ کس نبود_و از برادر بزرگش متلک شنیده بود
در تمام راه توسط شخص ناشناسی تعقیب شده بود_و به علت دویدن و عجله ایی که داشت_ متوجه هیچ چیز غیر عادی نشده بود
و ساعت دوم رو به خاطر درس عبرت برای افراد بی انضباط تنبیه شده بود و تمام مدت از نشستن در کلاس محروم شده بود

اعصابش به شدت خراب و مخدوش بود و به خاطر اخم غلیظش هیچ کس جرات متلک گویی و سر به سر گذاشتن با اگوست دی اعظم رو به خودش نمیداد
اون پسر بچه برعکس جسه ی ظریفش خوب بلد بود از پس خودش بربیاد

****

با چشم هاش دور تا دور سالن غذا خوری رو رصد کرد

و بر خلاف اکثر اوغات که تنهایی رو ترجیح میداد جایی ما بین هانسانگ و ماریا نشست

ماریا با خنده ایی که چشم هاش رو _به دلیل رگه های ژاپنی که داشت_ کشیده تر میکرد رو به یونگی تیکه پروند:

"هی، مین چه سعادتی نصیب ما شده چی تو رو کشونده اینجا سرورم"
کلمه ی سرورم رو با لحن لوسی بیان کرد تا حرص یونگی رو درباره ولی انگار لوس تر از حدی شد که انتظارش رو داشت چون چشم غره وحشتناک هانسانگ مواجه شد که داشت مثل مته سوراخش میکرد

یونگی اما بر خلاف انتظار شونه ایی بالا انداخت و با خونسردی گفت:

"فقط جزوه های کلاس هایی رو که نبودم میخوام"

یونگی موقع خوردن غذا مجدداً چشمش به جیمین ریزه میزه ایی افتاد که حالا دوباره با موهای مشکی تو سالن چرخ میزد و از دست اون کلاه مسخره راحت شده بود
برای یونگی اصلا مهم نبود که جیمین چه جوری و کجا موهاش رو رنگ کرده _حالا یا تو پارکینگ خونشون یا یواشکی تو اتاق دوستش تهیونگ_و علاقه ایی هم به دونستنش نداشت ولی دیدن اون بچه باعث میشد قلبش تیر بکشه و احساس بدبختی کنه اون یه سال اولی ۱۵،۱۴ ساله ی کوچولو بود فقط همین نه یه عروسک جنسی یا هرچیز مسخره‌ی دیگه ایی



ای کسانی که ایمان اورده اید😣
چرا ووت و کامنت نمیدهید😢😭

منم دل دارم خب💔😣😓

تو پارت بعد حداقل ۱۰ تا ووت داشته باشم
یعنی من همچین بچه ی قانعی ام😅

SAVAGE LOVEWhere stories live. Discover now