☆3☆

876 168 50
                                    

مین یونگی تو دنیا فقط از دوتا چیز متنفر بود
آشغال های دو پای تو مدرسه و برادر بزرگ‌ترش
البته تا قبل از آشناییش با

جانگ هوسوک

چون قطعا اون از تمام کسایی که دور و اطرافش بودن آشغال تر بود

یه آشغال دوپا که چون باباش به اندازه کافی تو جیبش پول گذاشته بود فکر میکرد میتونه هرچیزی رو با پول بخره
و قطعا اشتباه نمیکرد چون حتی وجدان ادم ها هم از یه جایی به بعد فقط بوی پول رو میشناسه

(قلبم تیر کشید چرا دارم با عشقم اینجوری حرف میزنم مرده شور خودم و فیکم و ببرن😢😭😭)

جانگ هوسوک درحالی که لباس های یونگی رو تو تنش مرتب میکرد
از یونگی پرسید:چیزی لازم نداری؟ کسی که اذیتت نمیکنه

یونگی که تا این لحظه با اخم به حرکات دست هوسوک که باهاش مثل بچه ها رفتار میکرد نگاه میکرد با شنیدن این سوال لبش رو گزید و بعد لب‌هاش برای نشون دادن پوزخندش کش اومدن

"کسی جراتش رو نداره به من نزدیک بشه ..."

کمی خودش رو برای هم قد شدن با هوسوک بالا کشید و تو گوشش زمزمه وار ادامه داد

"...مگر اینکه از جونش سیر شده باشه"

هوسوک لبخندی به حرف های کنایه امیز یونگی زد

و با گفتن جمله ی:

《"توله ی من دیگه بزرگ شده و پنجه های تیزی هم داره"》

یونگی رو به حال خودش گذاشت تا به سمت خونه‌اش بره

چون به خوبی میدونست که وقتی خُلق بچه گربه‌ی روبه روش تنگ میشه میتونه مثل یه ببر بنگال طمعه‌ی بیچاره ایی که روبه روش ایستاده رو تیکه پاره کنه

به هر حال اونها میتونستن زمان های زیادی در کنار هم باشن و باهم حرف بزنن بدون دعوا و مشاجره
ولی الان یکی از اون زمان ها نبود

یونگی به سمت خونه‌ایی که ارزو میکرد کاش بتونه ازش فرار کنه رفت

و در اون لحظه یکی از کلیدی ترین قانون های کارما
که میگه مراقب ارزوهات باش شاید حقیقی بشن
رو به طور کل فراموش کرده بود

طبق معمول بود و نبودش توی خونه فرقی به حال کسی نداشت
چون تموم توجهات خانواده روی فرزند اول بود

و این به یونگی حس پوچی میداد جوری که حس میکرد مطعلق به هیجا نیست

روی تختش دراز کشیده بود و به هوسوک و جایگاهش تو زندگیش فکر میکرد‌

SAVAGE LOVEKde žijí příběhy. Začni objevovat