☆7☆

231 33 5
                                    

همه چیز توی این چند روز براش مثل یه خواب مسخره پیش رفته بود که نمیخواست ازش بیدار بشه ولی کاش میدونست رویایی که میبینه به چه کابوسی قراره تبدیل بشه

دو روز از فاجعه ایی که براش پیش اومده بود میگذشت و روزهای یونگی توی لم دادن روی کاناپه به زور غذا خوردن نوشیدن هرگونه ابمیوه ایی که خاصیت اسیدی نداشته باشه و معدش رو بهم نریزه و کلی لوس شدن از سمت اون جانگ لعنتی گذشته بود یه جوری بغلش میکرد که انگار عروسکی چیزیه و این مین یونگی که داشت توسط هورمون های غرور و بلوغ خفه میشد رو حسابی کلافه و عصبی میکرد

امروز قرار بود برگرده مدرسه هنوز
و این تا حدودی هم خوشحالش میکرد و هم ناراحت چون هم از بیکاری داشت کلافه میشد هم از این حد از حساسیت هوسوکی که خودش رو امیدش میدونست داشت کلافه میشد
اما از طرفی مدرسه هنوزم براش یه آشغال دونی بود و نمیدونست راجب بد شدن حالش سر کلاس ورزش باید چه توضیح منطقی بده که دهن بقیه رو ببنده

لباس هاش رو پوشید و جلوی آینه دستی به موهای بهم ریختش کشید تا کمی مرتبشون کنه و بعد از احساس رضایتی که بهش دست داد نیمچه لبخندی زد

کوله پشتیش رو از زمین برداشت
به طرف در خونه قدم برداشت که صدای هوسوک از پشت سرش میخکوبش کرد
-شوگا کجا داری میری؟
زیر لب به روح تمام اجداد هوسوک که اینو پس انداخته بودن فحش داد و با چرخوندن پاشنه ی پاش به طرفش چرخید
- از لباس فرمم مشخص نیست میرم مدرسه؟
- یعنی انقدر دلت برای مدرسه تنگ شده فکر میکردم ازش بدت میاد

"نه به اندازه ی تو"

این جمله تا نوک زبونش اومد ولی حرفش رو مزه مزه کرد و قورت داد درست نبود الان که تو خونه ی اون وایساده و کلی براش خرج کرده این حرف رو بهش بزنه و پاشه بره مدرسه ایی که به خاطر اون توش مفت و مجانی درس میخونه

پس سرش رو پایین انداخت تا بیشتر از این به چهره‌ی پسر بزرگتر نگاه نکنه

هوسوک با چند قدم بلند خودش رو بهش رسوند و سرش رو تو آغوش گرفت
-شوگای قشنگم متاسفم که اینو میگم ولی امروز نمیتونی بری هنوز کتاب هات رو نیاوردیم
و بوسه ی سبکی روی موهای یونگی نشوند

یونگی که از شوگا صدا زده شدنش خوشش نمیومد
پسر رو کمی به عقب هُل داد
- بهت گفتم اونجوری صدام نزن
- اما تو کیوت و شیرینی و راجب شوگر صدا زده شدنت هم همین رو میگفتی پس شوگا صدات زدم که کمتر ناراحت بشی
خم شد و بوسه ی ریزی روی لب های جمع شده از حرص یونگی زد
که باعث مشت شدن انگشت های یونگی و خنده ی بی‌صدای خودش شد
یونگی دوباره به عقب هُلش داد
و در خونه رو به مقصد ترک کردن اون فضا و مکان باز کرد و سریع از خونه بیرون رفت
این رفتار ها چیز جدیدی نبودن ولی یونگی هیچ وقت بهشون عادت نمیکرد
به اینکه هوسوک بغلش میکرد میبوسیدش براش هدیه های گرون قیمت میخرید و بهش لقب های کیوت نصبت میداد
محض رضای هیچکس اون یه پسر نوجوون بود نه یه دختر لوس که از اینکه باهاش مثل پرنسس های دیزنی رفتار بشه لذت ببره

یونگی ترجیح میداد خودش اونی باشه که به دخترها پیشنهاد میده و تو کلاس های خالی میبوستشون

نه اینکه یه پسر دیگه رویاهاش رو بدزده و رو خودش عملیشون کنه

قدم هاش رو تند تند بر میداشت تا زودتر اون پله های مسخره رو تموم کنه برای چی خونه جانگ باید طبقه هشتم به ساختمون لوکس و فاکی میبود

لعنت به اون روزی که جانگ هوسوک رو دیده بود

همون روزه نفرین شده که چندتا از قلدرهای
مدرسه ی سابقش توی کوچه ی خلوت و بن بست گیرش انداخته بودن
و اون زورش به هیچکدومشون نرسیده بود

(فلش بک)

با اخرین توانی که تو پاهاش مونده بود میدوید
کوله پشتی رنگ و رو رفتش رو که موقع دویدن به جایی که ایده ایی راجبش نداشت گیر کرده بود و پاره شده بود رو به طرفی پرت کرد تا سبک تر باشه و بتونه تندر بدوعه

کسی از پشت سرش داد زد حرومزاده وایسا
اما یونگی نمیتونست وایسه اون فقط گشنش بود
و یه کم از غذایی رو که اونا نمیخواستنش رو خورده بود
نمیدونست قراره تو همچین دردسری بیافته

با حس نزدیک تر شدن یکی از تعقیب کننده هاش
تو اولین کوچه ایی که دید پیچید تا بتونه با زدن میانبر فرار کنه
ولی همه ی توانش با دیدن کوچه ی بن بست از تنش پر کشید
و یقه ی لباسش از پشت سر اسید دست های قدرتمتد تعقیب کننده هاش شد

-موش عوضی فکر کردی میتونی از من دزدی کنی و فرار کنی باید بهاش رو بدی

با تموم شدن حرفش
اون شخصی که یونگی رو گرفته بود مشت محکمی از رو تو شکمش کوبید که توان نفس کشیدن رو از تن یونگی گرفت

جوری که مشت های بعدی که تو شکمش میخورد رو دیگه نمیتونست تشخیص بده

دست های شخص برای کوبیدن مشت بعدی توی صورت پسر بالا رفته بود که صدایی مانعش شد
-صورتش نه احمق حیف صورتش نیست؟

خم شد و چونه یونگی رو تو دستش گرفت و سرش رو تو دستش گرفت و بالا آورد

-میتونه با دهنش دینش رو پرداخت کنه

یونگی که چشم هاشرو از درد بسته بود وقتی این حرف رو شنید چشم هاش رو با ترس باز کرد و با لکنت شروع با عذرخواهی پی در پی کرد
ولی انگار صداش به گوش کسی نمیرسید
چون فرد روبه روش حالا دیگه عضوش رو از هر قید و بندی آزاد کرده بود و با محکم گرفتن سر یونگی سعی داشت تا عضوش رو به زور وارد حفره ی دهنش کنه
یونگی سرش رو محکم به طرفین تکون میداد و با صدای بلند عذرخواهی میکرد

اما هیچ تاثیری نداشت







SAVAGE LOVEWhere stories live. Discover now