۳

1.1K 385 29
                                    

امشب از اون شبهاست که بکهی با تموم وجودش می تونه برکت رو احساس کنه.

کریس و جنی، با دیدنش پریدن بغلش و صورتش و بوسه بارون کردن.

بکبوم واسه همشون کادو آورده بود و جنی و کریس به بکهی کمک کردن تا اونا رو زیر درخت بچینه و منظره ی درخت کریمسشونو باشکوه تر کنه.

جنی همونطوری که آب نبات عصایی اش رو لیس می زد، هویت کادو ها رو اسپویل می‌کرد و حرص کریس رو در میاورد و خودش ریز ریز می خندید.

"این قرمزه.... کادوی عمه اس... اگه گفتین چیه؟ پال...پال....پال...."
_جنی!
کریس ابروهاش رو تو هم کرده بود و خیلی جدی واسه جنی خط و نشون می کشید. اما جنی بی خیال تر از این حرفها بود.

"این سبز براقه مال مامان بزرگه... مامان بزرگ عاشق چیه؟ اُدو....اُدو...کُلُ....کُلُ..."
و از ترس کریس دوید پشت سر بکهی قایم شد.

و همونطوری که به سمت بابابزرگ خندونش تغییر مسیر می داد، آب نبات لیس زده اش رو که پر از آب دهن بود، چسبوند به پشت دامن بکهی.

بکهی اعتراض کرد.
"جنی!"
و چشمهای ریز شده از خنده، و لپای گل گلی جنی که خودشو پرت کرد رو شکم آقای بیون که رو مبل لمیده بود، بکهی رو به خنده انداخت.

جنی خودشو رسوند روی شونه ی آقای بیون و ازش سوار شد و موهای جوگندمی اش رو تو مشتش گرفت.
" امشب کلی کادو داریم..هورا... بابا بزرگ اون سفید کوچیکه مال شماس...سا....سا...."

کریس مث یه دیگ بخار در حال انفجار بود و آقای بیون همونطوری که جنی رو روی دوشش داشت از جاش بلند شد تا دست کریس به جنی نرسه.

جنی از فرط هیجان جیغ می کشید و آقای بیون دور اتاق می چرخید و کریس دنبالشون میکرد.
"هی! برو اسب من! برو!"
و با پاهاش به سینه ی بابابزرگش کوبید.

بکهی به مامانش که کنار اوپن ایستاده بود، نگاه کرد.
اگر چه مامانش واسه مرگ نابهنگام عروس خوشگلش دل خون بود، اما انگار با دیدن این بچه ها بیست سال جوون تر شده بود و همونطوری که اشکهای جمع شده گوشه چشماش رو به دستمال سفیدش پاک می کرد، به این جمع خوشبخت لبخند می زد.

گوشی اش رو گرفت و به چانیول اسمس زد.
"کجایی؟"
_(ترافیک...اینجا قیامته!)
"کی می رسی؟ وقت شامه.
_(خیلی زود؟!)

گوشی رو روی میز گذاشت و دوباره لبخند زد. امشب همه چیز سر جای خودشه!

با صدای جیغ جنی به اون سمت نگاه کرد.
"بابا!"
جنی به درخت اشاره کرد.
و شروع کرد به لگد زدن به آقای بیون.

آقای بیون‌خم شد و جنی رو پیاده کرد و جنی یادش نرفت قبل رفتن سمت باباش، به کریس زبون درازی کنه.

جنی تو صورت بکبوم داد زد.
"ما کادوی عمو بکهیون رو فراموش کردیم."

واسه یه ثانیه، همه ساکت شدن و مامانش دستشو جلوی صورتش‌گرفت (احتمالا واسه پنهان کردن اشکش) و رفت توی آشپزخونه.

دهن بکهی تلخ شد.
همیشه باید یجوری ازون پسر یاد بشه. حتی امشب که همه وانمود می کنن هیچ بکهیونی توی خانواده ی اونها وجود نداره.

بکبوم جنی رو بغل کرد و شروع کرد تو گوشش پچ پچ کردن.

صدای زنگ در اومد.
بکهی به چشمای پرسشگر باباش نگاه‌کرد و لب زد.(چانیوله)
و پر کشید به سمت در.

SHAMELESSWhere stories live. Discover now