جنی جیغ زد و یه مشت دیگه کاغذ رنگی رو پرت کرد رو سر اونها.
"عیدتون مبارک.... عید تون مبارک! یادتون نره لباس گرم بپوشین! همدیگه رو دوست داشته باشین و به نیازمندان کمک کنید!
اون همونطوری که مث مبلغهای مذهبی دست راستش رو تو هوا تکون تکون می داد، داد و فریاد می کرد و کاغذها رو این ور و اون ور می ریخت و باعث می شد بکهی با دیدن حجم خورده کاغذ زیر پا، آه بکشه.
بکبوم و باباش، اون طرف، جلوی تلوزیون روی مبل لم داده بودن و تو این سر و صدایی که جنی راه انداخته بود، اخبار نگاه می کردن و کریس کنار بکبوم دراز کشیده بود و با گوشی اش بازی می کرد.
بکهیون روی مبل دو نفره با فاصله ی کمی از چانیول نشسته بود و با توجه به مبل خالی کناری، بکهی مطمئن بود از قصد اونجا رو واسه نشستن انتخاب کرده.
بکهی نگاه مضطرب مامانش رو شکار کرد که بین چانیول و بکهیون در گردش بود.
انگار هر لحظه منتظر بود بکهیون به اون پسر بپره و ناموسش رو جلوی همه به باد بده.اخمش پر رنگتر شد و به سمت بکهیون رفت.
"از اینجا پاشو."بکهیون بیشتر لم داد رو مبل و بی خیال پرسید.
(اونوقت چرا؟)
و چشماشو واسه بکهی ریز کرد."چون من میگم.. چون اینجا جای تو نیست."
چانیول نگاهش رو به جنی داد و انگار مثلا حواسش به گفتگوی اون دو تا نیست، به جنی اشاره کرد تا با هم حرف بزنن.بکهیون دستشو گرفت و محکم کشیدش به سمت پایین و بکهی مجبور شد روی مبل کنار بکهیون بشینه.
"می ترسی این پسره ی سکسی رو اغفال کنم؟"بکهی با نفرت به بکهیون نگاه کرد. اون هنوزم وقیح بود.
"فک می کنی اگه اینطوری بهم نگاه کنی و دندوناتو به هم فشار بدی من ازت می ترسم و می رم؟"
بکهی دامنش رو توی مشتش فشرد. توی ذهنش دنبال کلماتی می گشت که باهاشون بکوبه تو دهن بکهیون ولی جز یه حس عمیق نفرت و ترس هیچ چیز دیگه ای پیدا نمی کرد.
به چانیول نگاه کرد که تقریبا پشتش رو به بکهیون کرده بود و داشت در مورد بابانوئل و کادو های عید با جنی بحث می کرد.
بکهیون دوباره ازش پرسید.
"بخاطر این پسره بهم دروغ گفتین؟ فک کردین من کسی ام که هر خری رو می بینه روش سوار می شه؟"بکهی غرید.
"درست حرف بزن"بکهیون به چشمای بکهی خیره شد و حتی وقتی مامانش براشون چیز کیک و قهوه آورد و کنارشون نشست هم، نگاهش و از بکهی نگرفت.
صدای جنی که با چانیول حرف می زد سکوت رو شکست.
اون با صدای نسبتا بلند اعلام کرد:
"عمو! ما حتی واسه شما هم کادو گرفتیم ولی برای عمو بکهیون نگرفتیم.
من خیلی گریه کردم ولی بابا دروغکی گفت اون رفته یه جای دور و امسال نمیاد."بکهیون پوزخند زد.