اگه کسی فکر می کنه بکهیون حتی واسه یه صدم در صد اهمیت می ده که اون مرد قراره شوهر خواهرش بشه،
خوب کاملا اشتباه فکر می کنه.توی اون خونه، همه اینو می دونستن.
بخاطر همین بکهی به همه سپرده بود حواسشون باشه بکهیون توی مهمونی امشب نباشه.بکهیون کوچکترین فرزند خانواده ی بیون بود که ۵ سال بعد بکبوم و بکهی (که دوقلو بودن) بدنیا اومد.
اونم تو شرایطی که هیچ کس منتظر یه بچه ی دیگه نبود و شرایط مالی خانواده اصلا تحمل یه عضو جدید نداشت و به دنیا اومدنش، باعث شد زندگی شون، خیلی سخت بشه.
از طرف دیگه موقع تولدش، مامانش زایمان سختی داشت و حتی تا پای مرگ رفت، و بعد هم که بزرگ تر شد بخاطر شخصیت شرورش، عذاب روحی پدر و مادرش شد.
اون از همون بچگی واسه فساد و خرابکاری بی قرار بود و بکهی می تونست بیاد بیاره که بکهیون از همه بچه های دور و ورش تخس تر بود.
تا حدی که بخاطر شیطنت هاش حتی جرات نمی کردن ببرنش مهمونی.
چون این خیلی عادی بود که یه لحظه ازش غافل بشن و یه گوش ای رو به آتیش بکشونه.همهی اینها باعث شده بود خانواده به این باور برسه که یه روح شیطانی، تو وجود بکهیون دمیده شده و حتی مامان بزرگش هر وقت اونو می دید ورد "دور کردن شیاطین" رو می خوند.
و وقتی نوجوان شد و با اغفال کردن همکلاسی های پسرش توی مدرسه، مرزهای فساد و گناه رو جابجا کرد، گرچه همه ی خانواده رو شرمنده کرد،
ولی در واقع هیچ کسی متعجب نشد.یجورایی همه مطمئن بودن اون قراره بزرگترین اشتباه آقا و خانم بیون باشه، و انتظار بدتر از این رو هم داشتن.
آخرین باری که بکهیون و بکهی مث دوتا خواهر و برادر با هم تعامل داشتن، دوره ی نوجوونی بکهیون بود.
قبل از اینکه اونپسر بدذات گند بزنه به همه چی و با اغفال دوست پسر بکهی، ته مونده ی اعتبارشو تو خونه از دست بده.اون موقع بکهی نمی دونست چطور ناامیدی، نفرت و عصبانیتش از داداش کوچولوی شیطان صفتش رو نشون بده و آخرش بعد یه دعوای بزرگ توی خونه که منجر شد به رفتن بکهیون به خوابگاه پسرونه (و احتمالا گناه و فساد بیشتر)، رابطه ی اونها به حداقلی ترین شکل خودش، یعنی سالی یکبار توی مراسم سال نو، رسید.
گاهی بکهی توی دلش، واسه این داداش شرور دل می سوزوند.
بالاخره بکهیون برادرش بود و وقتی بچه بودن، علیرغم فاصله ی سنی شون، پایه ی اصلی شیطنتهای همدیگه بودن. (بکهیون خیلی باهوش بود و بیشتر از سنش می زد.)اما بیشتر وقتها، اونم مث بقیه فکر می کرد.
اون پسر می تونست توی یه چشم به هم زدن، طوری پسرهای دور و ورشو اغوا کنه که همه مث سگ دورش واق واق کنن و این واسه بکهی بیش از حد ترسناک بود.
از طرفی بکهیون کسی بود که هیچ ارزشی واسه آبروی خانواده قائل نبود.
و ای کاش
هیچ وقت به دنیا نمی اومد.خوب....سلام دوباره!
لطفا اگر در حین خوندن این داستان خیلی کوتاه، حس کردین دوستش دارین ووت و کامنت فراموش نشه.
بووووس به تک تک تون!