فقط یه شب بود... یه شب آشغالی که بکهی دلش می خواست حس کنه هیچ بکهیونی توی این خونه وجود نداره.
ولی وقتی در رو باز کرد، برعکس تمام برنامه ریزی هاش، بجای یه چانیول خندون با یه بطری شراب سفید، یه چانیول گیج و یه بکهیون که رو لبش نیشخند بود دید.
معلوم نبود که اونها از کجای راه با هم مواجه شدن و بکهیون کی فهمیده که چانیول مهمان اونهاست و چی بهش گفته.
و معلوم هم نبود چرا بکهیون تصمیم گرفته بود امشب بیاد خونه.
اونها درنهایت تو یک وضعیت کاملا غیر منتظره دور یک میز نشستند و سکوت معذب کننده ی بینشون عجیب و غریب می زد.
باباش که حتی سرشو بلند نکرد تا سلام بکهیون رو جواب بده و عملا حضورش رو نادیده گرفته بود، سرشو یجوری روی غذاش خم کرده بود که بکهی رو واسه آرتروز گردنش نگران می کرد.
و بکبوم با صورت عرق کرده و نگاه شرمنده به بکهیون و چانیول لبخندهای کج و معوج تصنعی می زد.
و مامانش هم، با چشمای نگران به صورت بی روح بکهیون نگاه می کرد و هر چند دقیقه یکبار خیلی بی سر و صدا یه تیکه ذرت آب پز یا گوشت و یا هر خوراکی دیگه ای میذاشت توی بشقاب بکهیون. (گرچه اون فقط با غذاش بازی می کرد.)
بکهیون از دفعه ی قبل لاغر تر شده بود و موهای فندقی اش و هودی قرمزش، خیلی کیوت تر و کم سن و سال تر نشونش می داد و اگه یه غریبه اونو میدید فکمیکرد داره معصوم ترین آدم دنیا رو نگاه می کنه.
اما با همه ی اینها، پوزخند روی لبش، همون همیشگی بود!
اون یجوری به بقیه نگاه می کرد، انگار از اینکه مچشونو واسه دروغشون گرفته حسابی حال کرده و داره تفریح می کنه.این وسط فقط جنی بود که با دیدن عموی جذابش خر ذوق شده بود و صندلی خودشو به صندلی بکهیون چسبونده بود و با سر و صدا و ملچ وملوچ زیاد غذا شو می خورد.
و کریس که خیلی با خجالت و محتاط، صندلی سمت راست بکهیون رو انتخاب کرده بود و علاقه اش به عموش رو اینطوری نشون می داد.
بکهی به چانیول نگاه کرد.
کاملا معلوم بود که جو عجیب شب عید خونه ی بیون، به نظر چانیول ناجور رسیده و اونو معذب کرده.
اون تو خودش جمع شده بود و با اینکه عاشق غذا خوردن بود، فقط به غذاش نوک می زد.
ولی این باعث نشده بود که هر چند لحظه یبار زیر چشمی بکهیون رو نپاد.اولش که چانیول وارد خونه شد و جیغ خفه ی خانم بیون رو شنید و نگاه سرد آقای بیون و چشمای شوک زده ی بکبوم و بکهی رو دید، حسابی متعجب شد.
اون با چشمای گِردش به بکهی نگاه کرد و با چشم و ابرو ازش پرسید چخبرشده؟ و بکهی با بی میلی بکهیون رو بهش معرفی کرد. (کسی که هیچ وقت در موردش حرف نزده بود.)
و از اون موقع تا حالا، نگاه کنجکاو چانیول روی بکهیون قفل شده بود.
بکهی چنگالش رو محکم فشار داد و اون رو با غضب فرو کرد توی تکه گوشت توی بشقابش.
تاریخ داشت تکرار می شد.