صدای کوبیده شدن در، بکهی رو از جا پروند.
مامانش دوید سمت در و داد زد.
"بکهیون!"
و پشت در نشست به ضجه زدن.باباش و بکبوم که از همون اولم حواسشون به اونها بود، مات و مبهوت بهشون زل زده بودن.
بکهی به جنی و کریس نگاه کرد که به باباشون پناه برده بودن و با چشمای پر از ترس، به فضای متشنج خونه نگاه می کردن.
قبل اینکه کسی چیزی بگه ، چانیول از جاش بلند شد و به سمت در رفت.
بکهی فورا به خودش اومد.
دنبال چانیول دوید و دستش رو گرفت.
"معذرت می خوام"چانیول سرشو خم کرد. چشمای درشت جدی و ابروهای اخم کرده اش، به چشم بکهی هم زمان جذاب و ترسناک بودن.
"تو از من خوشت میاد؟"تو این جو عصبی و به هم ریخته، سوال نابجایی به نظر می رسید.
بکهی گیج بهش نگاه کرد.چانیول منتظر جوابش نموند.
"من معذرت می خوام بکهی.. حتما رفتار من درست نبوده...حتما طوری رفتار کردم که برات سوء تفاهم شده."صدای محکمش مث یه سیلی تو صورت بکهی خورد.
"من گی ام"و دستشو رها کرد و تقریبا به سمت خروجی راهرو دوید.
بکهی به دیوار تکیه داد.
پاهاش شل شدن و روی زمین نشست و به راهی که چانیول رفته بود خیره شد.صدای اخبار تلوزیون تو راهرو پیچیده بود.
سلامخوشگلا.
گاهی اوقات با قضاوت کردن بقیه، اونها رو تو مسیری قرار می دیم که به صورت عادی هیچ وقت اون رو نمی رفتن.
و با برچسب زدن، زندگی رو براشون تیره و تار می کنیم.
و اینطوری فرصت نگاه بی طرفانه رو حتی از خودمون می گیریم.باید بگم قرار بود این فیک اینجا تموم بشه ولی بخاطر اصرار ریدرای گلم، "به محض اینکه فالوورام به ۵۰۰ برسه" ادامه اش رو آپ می کنم.
لطفا اگر دوستش داشتین، ووت و کامنت فراموش نشه و لطفا به ریدینگ لیستاتون اضافه کنین تا بقیه ی دوستامونم ببینن.
بووووووس به چهره های مشعشع تابانتون!