"همیشه فکر می کردم خیلی احمقی، ولی امشب فهمیدم خودخواه هم هستی.
یه احمق خودخواه!"بکهیون پوزخندش رو پررنگ تر کرد و یه جعبه ی کادوپیچ شده ی کوچیک رو پرت کرد تو بغل بکهی.
بکهی جعبه رو گرفت و مث یه چیز نجس انداختش روی میز و دوباره به چشمای بکهیون زل زد.
بکهیون لبخند زد و به مامانش اشاره کرد.
"ببین مامان! برای دختر دردونه ات کادو خریدم. اونم وقتی شما از قصد اسم منو از لیست خانواده تون حذف کردین تا دامان پاکتون با اسم من لکه دار نشه و آبروتون جلوی این خوشگل پسر نره."بکهی به گوشهای بزرگ چانیول نگاه کرد که داشتن تکون می خوردن و مشخص بود داره صدای بکهیون رو میشنوه
و عرق روی گردن و قرمزی گوشاش نشون می داد به اون راه زدن خودش، کلی انرژی ازش گرفته.خانم بیون چشمای اشکی اش رو به زمین دوخت و بکهیون دوباره به بکهی نگاه کرد.
"می دونی؟
من حتی از تو هم احمق ترم!
فکر کردم حالا که مامان و بابا نیستن، حتما حس بدی داره که شب عید تنها باشی. برا همین اومدم بعد مدتها با هم خلوت خواهر برادرانه داشته باشیم."و نیشخندش باعث شد یه طرف صورتش چین بخوره.
"تو پله ها این پرنس رو دیدم و با خودم گفتم کی می تونه همچین شاه ماهی ای رو تور کرده باشه."و دستاش و تو هم قفل کرد و راحت تر به پشتی مبل لم داد. لحنش پر تمسخر بود و بکهی رو آزار می داد.
"آفرین!
پیشرفت کردی... می تونم درک کنم چرا دوست نداشتی من امشب بیام این جا "و به چانیول اشاره کرد.
"ولی با اینکه با انتخاب تو نشون داد یه احمق واقعیه، هنوزم تایپ منه...پس می تونی همچنان به نگرانی ات ادامه بدی."بکهی حس می کرد صورتش از فرط فشار عصبی داغ کرده و الانه که مغزش از دماغش بزنه بیرون.
_(خیلی وقیحی بکهیون. فکر کردی اینطوری جلوی مامان لم بدی و در مورد فکرهای فاسدت حرف بزنی خیلی افتخاره؟)
و به مامانشون که چشما و بینی اش قرمز بود و معلوم بود تو آشپزخونه کلی گریه کرده، نگاه کرد.واسه یه لحظه چشمهای بکهیون غمگین شدن و در کنار نیشخندش صورتش رو تبدیل به یه کاریکاتور تلخ کردن.
"مشخصه که مامان هم دیگه از من بریده. فقط مونده خودمم از خودم ببُرم و تمومش کنم."بکهی به چشمای نم گرفته ی بکهیون نگاه کرد و حتی بااینکه خیلی عصبانی بود، دلش سوخت.
اون هنوزم برادرش بود.
یه نفس خیلی عمیق کشید که باعث شد رگهای پیشونی اش به سوزش بیفتن.
"اگه تو اینطوری نبودی..
اگه ازین کارات دست بر می داشتی..."و به چشمای بکهیون که یه چیزی بین شرارت و غم رو نشون می دادن، نگاه کرد.
" من همینم!
اونی که از موقع تولدش ناخواسته بوده و هر کاری کرده در نظر بقیه بد بوده."
صدای بکهیون استحکامش رو از دست داده بود و بغض داشت.و در حالی که به مامانش نگاه می کرد به جنی اشاره کرد.
"مامان! فقط فک کن خرابکاریهای امشب رو بکهیون ۸ساله انجام می داد... مامان بزرگ با کاغذهای دعا و جادوش و شما با آه و ناله و نفرینتون و بابا بانگاه ملامت آمیزش، بکهیون رو خفه می کردین."و به باباش و بکبوم که روشون رو سمت اونها کرده بودن، نگاه کرد و بلند تر ادامه داد.
"حتی گرایش بکهیون به نظر تون بخاطر بی شرمیاش بود و از روح شیطان صفتش ریشه می گرفت"
دستهای بکهیون شروع کردن به لرزیدن. بکهی حس میکرد کل بدن بکهیون مرتعش شده.
"حتی وقتی خواست به روش احمقانه اش به خواهرش نشون بده دوست پسرش یه عوضی هوس بازه، هیچ کی فکر نکرد بکهیون فقط یه نوجوونه و اگه گناهکاری هم وجود داشته باشه، اون پسره ی بچه بازه"
بکهیون دوباره به مامانش نگاه کرد و ایندفعه اشکاش از لپای لاغرش سرازیر شدن.
"حتی وقتی فرستادینش کالج و شبانه روزی پسرانه، فکر نکردین چی به سر بکهیون میاد و فقط خواستین سایه ی نحسشو از خونتون کم کنین."
ناامیدی توی چشمای بکهیون، قلب بکهی رو مچاله میکرد.
"هشت سال تمام مث یه تبعیدی، تنها امیدم شبهای عید بود که دوباره کنارتون باشم"صدای بکهیون اصلا قوی نبود. پر تمسخر نبود. شیطانی نبود.
صدای یه بچه ی آسیب دیده بود.
داشت می لرزید."من همینم...
اونقدر احمق که دلش نمیاد شب سال نو خواهرش رو تنها بزاره.
اونم وقتی کل این خانواده با هم دست به یکیکردن که بپیچوننش و بفرستنش پی نخود سیاه.""از ترس اینکه این شاپسرو از راه بدر نکنه"