۲

1.3K 393 45
                                    

بوقلمون رو خیلی با احتیاط توی ظرف جابجا کرد و سبزیجات و هویج و ذرت رو گوشه ی ظرف چید.

بوقلمون عید غذای مورد علاقه ی بکهیون بود.

شاید این کارش منصفانه نبود.
بکهیون کلا یک بار در سال خانواده رو می دید و حقش نبود که تو شب سال نو، اینطوری از جمع خانواده حذف بشه.

ولی بکهی هم حق داشت.‌
اون دلش نمی خواست یه بار دیگه شانس ازدواجشو با کثافتکاریای بکهیون از دست بده.

گرچه حقیقتا تضمینی وجود نداشت که حتی بعد ازدواجش، بکهیون نره تو کار شوهرش.

(و این باعث می شد نفس بکهی بگیره و بیشتر از قبل بخاطر بدنیا آوردن بکهیون از مامانش عصبانی بشه.)

بعد اینکه پوست بوقلمون‌‌رو حسابی با زعفرون دم‌کرده و کره آغشته کرد، اون رو دوباره توی فر گذاشت و بعد بدن خسته اش رو لم داد روی صندلی چوبی کنار اوپن.

اون و مامانش از صبح مشغول تمیز کاری و پخت و پز بودن و بخاطر عید هیجان داشتند.

پدرش امشب به خونه بر می گشت.
اون رئیس یه ایستگاه آتش نشانی بود و غیر از شب سال نو، تقریبا تو بیشتر مناسبتها، خونه نبود و حضورش توی خونه، گرما بخش بود و بوی عید می داد.

همینطور قرار بود بکبوم با دوقلوهای هشت ساله اش، کریس و جنی از کانادا بیان (متاسفانه همسر زیبای کانادایی اش دو سال پیش فوت کرد.) و بکهی برای جنی و کریس کادو های قشنگی گرفته بود و زیر درخت کاج کریسمس توی هال، چیده بود.

ظرفهای چینی خوش رنگ و لعاب غذاهای ارواح رو کنار پنجره چید. (یه رسم خیلی خیلی قدیمی که از نیاکان بودایی شون باقی مونده، و توی خونه ی اونها واسه شب سال نو انجام می شه)

چند سالی از فوت مامان بزرگ می گذشت و خونه بدون پیرزنی که براشون کوکی های زنجبیلی می پخت و داستانهای قشنگ تعریف می کرد، دلگیر به نظر می رسید.

ولی جای خوشحالی بود که بکهیون فکر می کرد پدر و مادرش رفتن کانادا خونه ی بکبوم و قرار نبود بیاد و جشن کوچولوی خانوادگی شونو خراب کنه.

بخصوص که امشب قرار بود دوست عزیزش چانیول هم بیاد.

واسه بکهی، چانیول مث یه معجزه بود که توی بدترین  روزهای زندگی اش اومد.

درست وقتی دومین دوست پسرش هم بهش خیانت کرد و بکهی حس می کرد این نشون می ده یه مشکلی تو خودش وجود داره‌ که دوست پسراشو می پرونه،

ولی چانیول اومد و با تمام وجودش بهش محبت کرد  و حس ارزشمند بودن بهش داد.

و بکهی اصلا دلش نمی خواست حضور نحس بکهیون باعث شه که اون، این معجزه رو از دست بده.

چشماشو بست و از صمیم قلبش دعا کرد.
(مامان بزرگ! این غذاهای خوشمزه رو بخور و یه کاری‌کن بکهیون به سرش نزنه امشب بیاد خونه!)

SHAMELESSDonde viven las historias. Descúbrelo ahora